آسِمـــــان می‌نویســـد...



617

درست فردای تولدم عکس دونفره پروفایلشو دیدم. درسته دوسش نداشتم اما دستام لرزید. دلم ترسید. پرس و جو کردم فهمیدم ازدواج کرده. واقعا فک نمیکردم اینقدر زود بتونه منو فراموش کنه. خیلی عذاب وجدان داشتم بابتش. اما زود جمع کرد خودشو. یعنی اصلا انتظار نداشتم با اون حرفای  عاشقانه ای که میزد اینقدر سریع خودشو جمع کنه ها. به هر حال پروندش برای همیشه همیشه بسته شد. بهتر. میدونم خدا بهترینا رو برام میخواد

وقتی راجع بهش حرف زدم فهمیدم واقعا انتخاب مناسبی برام نبود و از سر بی عقلی محض داشتم خودمو بدبخت میکردم. اونام خوشبخت بشن. بهتر که دست از سرم برداشت.

فقط این وسط از سین متنفر شدم که واقعا حق دوستیمونو خوب ادا کرد!

خدایا شکرت که هر اتفاقی میفته حکمتی براش داری

خدایا شکرت که حواست بهم هست

خدایا شکرت چون میدونم بهتراز اینو برام در نظر داری

خدایا شکرت که دلم به بودنت قرصه

خدایا شکرت که جز تو کسیو ندارم


بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.

و خاصیت عشق این است.

کسی نیست،

بیا زندگی را بیم، آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم.

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.

بیا زودتر چیزها را ببینیم.

ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض

زمان را به گردی بدل می‌کنند.

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

مرا گرم کن

(و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،

اجاق شقایق مرا گرم کرد.)

در این کوچه‌هایی که تاریک هستند

من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.

من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فات.

اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.

و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.

و آن وقت

حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.

حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.

در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم،

تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.


617

درست فردای تولدم عکس دونفره پروفایلشو دیدم. درسته دوسش نداشتم اما دستام لرزید. دلم ترسید. پرس و جو کردم فهمیدم ازدواج کرده. واقعا فک نمیکردم اینقدر زود بتونه منو فراموش کنه. خیلی عذاب وجدان داشتم بابتش. اما زود جمع کرد خودشو. یعنی اصلا انتظار نداشتم با اون حرفای  عاشقانه ای که میزد اینقدر سریع خودشو جمع کنه ها. به هر حال پروندش برای همیشه همیشه بسته شد. بهتر. میدونم خدا بهترینا رو برام میخواد

وقتی راجع بهش حرف زدم فهمیدم واقعا انتخاب مناسبی برام نبود و از سر بی عقلی محض داشتم خودمو بدبخت میکردم. اونام خوشبخت بشن. بهتر که دست از سرم برداشت.

فقط این وسط از سین متنفر شدم که واقعا حق دوستیمونو خوب ادا کرد!

خدایا شکرت که هر اتفاقی میفته حکمتی براش داری

خدایا شکرت که حواست بهم هست

خدایا شکرت چون میدونم بهتراز اینو برام در نظر داری

خدایا شکرت که دلم به بودنت قرصه

خدایا شکرت که جز تو کسیو ندارم


اوه ماشالااااا از کی ننوشتم!

یعنی دیگه یادم نمیاد چی به چی شد.

چهارشنبش هم معلوم نشد داورم. تا اینکه هفته بعدش سه شنبه رفت جلسه گروه. بازم مشهص نشد. یه سری ایرادات گرفتن. یادمه بعد جلسه شورا استاد نسخه های پایان ناممو از مدیر گروه پس گرفت تا من باز ویرایش کنم. بردم باز صفحه هاشو تغییر دادم. بعد بردم واسه داور. اون روز استاد رفت تو اتاق مدیر گروه کلی دعا خوندم. بعد دیگه از استاد پرسیدم که داورم کیه و کلیی خوشحال شدم. چند بار استاد گفت برو با داور صحبت کن هی گفتم بمونه بعد. یه روز هم اتاقیش گفت دکتر خانم مهندسو ول کنی تا ترم بعدم نمیره صحبت کنه. بهش بگو برو همین الان صحبت کن. دیگه بعدش استاد یادمه چهارشنبه به زور منو فرستاد واسه اینکه با داورم صحبت کنم. بعدش دیگه تایمشو باهاش هماهنگ کردم که بیفته سه شنبه بیست و پنجم. اومدم اتاق استاد و بهش گفتم و دیگه تایمم نهایی شد. خلاصه که نشستم سر پاور درست کردن. یادمه به صورت فشرده نشستم سر پاور و چند بار هی عوضش کردم. خلاصه جمعه بچه ها رو نشوندم کنارم و هی میگفتم حستونو بهم بگید. کلی خوشگلشکردم. دیگه من هر روز دانشگاه بودم. شه و په. شنبه رو یادم نیس. فک کنم پاور جدیدو بردم استاد ببینه که گفت چجوری خوشگلش کردی. منم گفتم دوستامو نشوندم کنارم و از حسشون پرسیدم. روز یکشنبه با دو تا از دوستام دانشکده بودیم. هم من پاورو درست تر میکردم هم بردم فرممو تموم کردم. بعدظهرم بردم سیستممو با آمفی تئاتر چک کردم و یه دور واسه بچه ها ارایه دادم. ساعت حدودای چهار بود زنگ.زدم استاد که گفت اومدم خونه. گفتم فردا میام پیشت. بعدش رفتم پیش مشاور و یه دورم واسه اون ارایه دادم. بعدش غروبی رفتیم خریدای دفاع رو انجام دادم. کلی گشتیم و کلی پیاده شدم. آب معدنی، آبمیوه، سیب، پرتقال، لیمو، خیار، ظرفای پک و یکبار مصرف، دستمال، شکلات، همینا کلی پولش شد. دیگه اومدم باز نشستم فک کنم یه دور پایان نامه رو خوندم. روز دوشنبه صبح رفتم دانشکده. نشستیم باز با استاد و کامل بهم گفت هر اسلاید رو چی بگم و چی نگم. واقعا بنده خدا واسم وقت گذاشت. دیگه صداشم ضبط کردم و با دوستم سین قرار گذاشتیم بریم باقی خریدا رو هم انجام بدیم. رفتم چندتا ظرف پلاستیکی واسه شیرینی اینا گرفتم. بعد رفتیم شیرینی سفارش بدیم که پای سیب سفارش دادم. قنادی ای که استاد ادرس داده بود رو رفتم اما هنوز شیرینیاش نیومده بودن.خلاصه گفت ساعت چهار آماده میشه. مام اومدیم ناهار بخوریم و بعدش بریم سفارشا رو بگیریم. خلاصه خرید موز و رانی و یه سری خرده ریز دیگه هم انجام دادیم و اومدیم خوابگاه. ناهار خوردیم دوباره اسنپ گرفتم و مانتومو بردا سر راه اتوشویی. خوب شد بردم چون خیلی قشنگ شد. بعدش دیگه رفتیم شیرینیا رو گرفتیم و اومدیم خوابگاه. من نشستم سر پیاده کردن صدای صبح استاد. تو فک کنم کل حرفایی که میخواستم برای ارایم بزنم عوض شده بود باز. و علاوه بر اون باید زمان بندی رو هم میزان میکردم. وای تا ساعت شاید نه نشستم به نوشتن برگه های تو دستم. بعدش چند بار واسه خودم گفتم و تایم گرفتم.خدا رو شکر سریع میگفتم و سر زمان اذیت نشدم. اما وقتم کم بود. باید حموم میرفتم. شام میخوردم و چند بار تمرین میکردم. جوری بود که راه میرفتم و جمله هامو تکرار میکردم. دیگه لپ تاپم روشن نمیکردم و با کاغذ حفظی ارایه میدادم. تو هیر و ویر امتحانا هم بود و واقعا قاراشمیشی بوددیگه شب بچه ها پکامو درست کردن و منم تا نزدیک یک نشستم به تمرین. شام بهشون قیمه دادم البته خودشون همه کارا رو کردن. دمشون گرم

بقیش بمونه تا بگم.



خب یکشنبه رفتم پیش استاد. یه عالمه پیشش موندم و کلی ادیت کردیم. بعد منو فرستاد که ناهار بخور همینجا بشین تمومش کن فردا ببرم جلسه. نشستم تو سایت و ویرایش رو شروع کردم اما مگه تموم میشد؟ به قدری گشنم بود که داشتم پس میفتادم. بوفه هم باز نبود. هیچی هم تو کیفم نبود. دریغ از یه بیسکوییت. خلاصه رفتم پیشش دیدم با مشاور دوتایی نشستن حرف میزنن. گفت ناهار خوردی؟ گفتم نه. گفت برو بخور بیا. گفتم ناهار خوابگاهه. برم دیگه نمیاما. خلاصه گفت باشه بیا. دیگه در حضور مشاور یه سری دیگه ادیت کردیم. و از اونجایی که به شدت گرسنم بود بی اعصاب شده بودم. گفتم چه وضعشه همه رو گذاشتین واسه روز آخر. بعد به مشاور گفتم استاداینا خیلی اذیتم میکنن. من به کی بگم آخه. اونم گفت خود کرده را تدبیر نیست! ولی دیگه مشاور پا درمیونی کرد که بمونه هفته بعد گفت باشه بخاطر مشاور. منم اومدم خوابگاه و از شدت گشنگی غش کردم. بعدش رفتم باشگاه و برگشتم. 

اون روز استاد بهم گفت یه نصیحتی بهت میکنم گوش بده. حتما دکتری بخون و حتما استاد دانشگاه بشو. گفتم استاد من خودمو در حد ارشدم نمیبینم. گفت ببین دکتر بعد بچه ها میان اینجا به ما میگن من ارشدم حتما باید بهم نمره بدی. گفتم من حتا این نمره هارم قبول ندارم. گفت چرا. گفتم چون همش عین جزوس. گفت حتی نمره منم؟ گفتم نه امتحان شما خوب بود!

دوشنبه رفتیم دفاع یکی از بچه ها. از اونور رفتم دانشکده. یه کمی کارامو راه انداختم بعد زنگ زدم استاد که هستید؟ گفت آره بیا کارت دارم. رفتم گفت جلسه گروه افتاده فردا. پس وقت داری برسونی. بشین درستش کنیم. دیگه فصل سه رو نشستم پیشش و معادلات رو راست و ریس کردیم. همچنان هم اتاقی استاد کلی اذیتم کرد. هی بهم میگه پونزده دی رو تو تقویمم علامت زدم که دفاع شماس. گفتم باشه چشم. هی تا میبینه منو میگه دفاع میکنی؟ میگم بعله. استادگفت از شما ویژه دعوت میکنیم. گفتم بله حتما. دیگه گفت شیرینیم که به ما نمیدی. گفتم اجازه بدین دفاع کنم شیرینیم میدم خدمتتون. اصلا ناهار میدم بهتون. گفت باشه!

خلاصه. دوشنبه رفتم سایت پیش یکی از همکلاسیای پسر نشستم. کلی حرف زدیم و کلی کار کردیم و من ادیت زدم. یکمی هم کمکم کرد. بعدش دیگه شب بود. شام سلف رو رفتم خوردم همونجا به جای ناهار. باز وضع ناهار شام من به هم ریخت دیگه!

هیچی. اومدم خوابگاه و واسه نون تولد گرفته بودیم. بچه ها کیک پختن و ازین بازیا. بعدش من تا سه بیدار نشستم که نهایی کنم فایلمو. اما مگه شد؟ سه خوابیدم هفت و نیم پاشدم که برم واسه نمونه آزمایشگاهی یکی از هم خوابگاهیا پامو بدم بهش. دیشب دیگه باسرچ و اینا یه تقدیر تشکر و تقدیم پیدا کردم و انداختم تو پایان نامم. دیگه تا ده و نیم درگیر آزمایش دختره بودم تا رسیدم دانشگاه. رفتم پیش استاد و باز شروع کردیم به ادیت. که تا دوازده پیشش بودم. کلی کمکم کرد. بعدش پاشدم برم سایت فهرستو درست کنم و پرینت بگیرم که همون فهرست پدر منو دراورد. آخرم با غلط گیر و کپی سر و تهشو هم آوردم. هنوز درستش نکردم. دیگه دوستم سال پایینیم رسید و کلی هم اون کمکم کرد. دستش درد نکنه. یادم باشه باز ازش تشکر کنم. ساعت دو جلسه گروه بود. من یک و نیم زنگ زدم آژانس رفتم یه کافی نت که پرینت رنگی نداشت. رفتم کناریش که اصلا یارو تعطیل بود. رفتم یه جا که دوستم گفته بود. ساعتم شده بود یه ربع به دو. به استاد زنگ زدم که نمیرسم استاد. گفت عیب نداره تو وسط جلسه بیار برام. گفتم اوکی. خلاصه یک ساعت تمام اونجا بودم. بیست دیقه به سه استاد زنگ زد کجایی؟ زود باش دیگه. گفتم استادیه کوچولو هم مونده. گفت سریع باش. خلاصه لحظات آخر در حال غلط گیر زدن بهه اشتباهات فهرست بندیم بودم که کپی کنم بندازم تو پایان نامه هه. یعنی داستانی بودا. نزدیک هفتاد تومنم پول پرینت خالیش شد فقط. بعدش سریع دربستی گرفتم و پنج دیقه به سه دوان دوان رسیدم به در اتاق شورا. استاد زنگ زدم اومد گرفتش ازم. حالا اون وسط یه صفحه ای رو توش نوشته بودم قسمت آبی رنگ در شکل که عدل تو یکی از نسخه ها سیاه و سفید خورده بود. گفت اشکالی نداره. دیگه رفتم نمازمو خوندم و دستشویی رفتم. نشستم تا جلسه تموم شه. بعد جلسه به زور پیداش کردم استادو که دیدم میگه چرا اونطوری بود پایان نامت. همه صفحه هات اشتباه افتاده بود. موند واسه هفته بعد. گفتم جدی؟ گفت نه تصویب شد. اما داورم مشخص نیس. گفت که مدی گروه از لیست انتخاب میکنه. امیدوارم یه خوبشو برام انتخاب کنه دیگه این از این امیدوارم فردا روز خوبی باشه ^_^


چهارشنبه مامانو بردم دکتر. گفتم همون قرص قبلی رو بده. بعد از اونجا رفتیم پیتزا خوردیم. من که دوس داشتم ولی میدونم مامان با اکراه خوردش.

همون روز فهمیدم واسم خواستگار پیدا شده. اولش ذوق کردم اما بعد که مامان گفت مادر پسره میخواد اول ببیندت حس گوسفند بودن بهم دست داد. بعد که فکر کردم دیدم من آدم اینجور ازدواج نیستم. به مامان گفتم کلا ردش کن بره. نه میدونم کی بودن نه هیچی. ولی حس کالا بودن بهم دس داد و من حاضر نشدم مثل یه کالا بیان ببیننم و ببینن خوششون میاد یا خیر. به مامان گفتم پسری که تا الان کسی واسه خودش پیدا نکرده و چشش به دهن ننشه به دردم نمیخوره. من با اون پسره پنج سال حرف زدم بعد فهمیدم به درد هم نمیخوریم. خلاصه دیگه این از این. دکتر منم برای هورمونام بهم قرص داد. حالا از یکی دو روز دیگه شروع میکنمش. پنجشنبه هم که اومدم شهر دانشگاهی. جمعه چه برفی بارید. لذت بردم. دیروز با استاد حرف زدم امروز قراره برم پیشش. جدی جدی فردا میخواد پایان ناممو ببره جلسه گروه. خدا کمک کنه بهم


613

ظلم نیس که ندونی دفاعت چی بپوشی و اطرافیانتم یه آدم درست و حسابی نباشه که بهت مشاوره لباس بده؟

خب من الان میخوام مانتو کرمه رو بپوشم، اما با چه شلواری؟

۸۰ تومن پول دادم شلوار مشکی خریدم خواهره میگه مشکی با کرم خوب نمیشه. شلوار فهوه ایتو بپوش. دوست خیاطم میگه مدل اون شلوار قهوه ایت مناسب دفاع نیس. مشکیه خوبه. حالا شلوار مشکیه رو با کفش مشکیم پوشیدم پشتش یه هوا بالا وایمیسته. خب من چیکار کنم؟؟؟؟؟

:((((((((


612

منتظرم ال از دسشوییش بیاد تا باهام تماس بگیره. میخوام ازش بپرسم تو اون بلاد کفر دقیقا چطوری دسشویی میره!

من؟

میگم میخوام برم، اما دلم نمیخواد تنها برم. من تنهاییمو دوس ندارم. دوس داشتم با یکی برم. چه میدونم. دلم با رفتن نیس. اما دارم به اون سو میرم.


611

امروز بعد ظهر میخواستم با مامان برم خونه سین اینا. مامانش عمل کرده بود

مادربزرگ گرامی کاری کرد که من خونه بمونم. هیچی دیگه. نرفتم

کاری کرد برای جلوگیری از دعواش با مامان گفتم من میمونم مامان جان تو برو

چهارشنبه برای مامان نوبت دکتر اعصاب گرفتم. مامان خیلی روحیه ش داغونه. البته تقصیری هم نداره. هر کی بزرگ تو یه خونه بمونه این طوری میشه

ظهر استاد زنگ زد داشتم ناهار میخوردم جواب ندادم. زنگ زدم بهش گفت چه خبر و این حرفا. خلاصه گفت دیگه برای جلسه هفته دیگه آماده کن پایان نامتو.

گفتم باشه

بعدش گفتم جواب سوال سومم رو برام بفرس که ورقه بچه هاتو صحیح کنم که گفت باشه

الانم نشستم دارم فصل چهار رو تموم می‌کنم که تا شب واسش بفرستم.


از ساعت ۷ اینا شروع کردم پی ام دادن به استاد. یه سوال واسم پیش میومد. بعد یه سوال کلی تر و همینجور تا ۱ شب ازش سوال پرسیدم که آخرش فک کنم کل قضیه رو زیر سوال بردم با سوالم. صب دیدم سین کرد اما جواب نداد. 

دیگه بعد شام رفتم یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم و باز برای ار nاُم ارائه دادم واسه خودم و یکی از دوستام و یکی دیگه از بچه ها و خلاصه رفتم خوابیدم.

 صب ۶ زنگ گذاشتم. اما فک کنم ۲۰ دیقه به ۶ بیدار شدم. دیگه پاشدم باز لپ تاپ ورداشتم رفتم سالن مطالعه نشستم به جمع کردن خودم. ۷ -۷.۳۰ رفتم اتاق. صبونه نیمرو زدم و یه چایی میزان گذاشتم واسه بچه ها. بعد داداش نزدیک ۹ زنگ زد کجایی. گفتم بابا بذار آماده شم دفاع ۱۱عه. خلاصه چه بادی هم میومد اون روز. ۱۰-۱۰:۱۵ رفتم با ماشین داداشم دانشکده. یه سری وسیله ها رو هم بردم. رفتم کلید بگیرم از نگهبانی که آقای نگهبان رفته بود مرخصی یه خانوم خنگم جاش بود که کلید آمفی تئاترو پیدا نمیکرد. چقدر حرص خوردم. در پشتی رو بزور باز کرد که وسایلمو بردن داخل. رفتم پیش استاد و گفتم سوالامو دیدین؟ گفت صب دیدم گفتم ولش کن. چپ چپ نگاش کردم -ـ-

رفتم کابل گرفتم و یه خورده کارامو کردم و باز رفتم پیش استاد. گفت بپرس جواب بدم. منم دونه دونه پرسیدم و اون پاشد رفت پای وایت بردش با رسم شکل واسم توضیح داد بنده خدا. دیگه آخر سر کلمو از در انداختم تو گفتم استاد هوامو داشته باشیناااا. که هم خودش و هم همکلاسیم که پیشش بود زدن زیر خنده.

منم رفتم آمفی تئاترو داشتم واسه دوستام میگفتم که یه مرده اومد تو. مگه میرفت؟ به بچه ها میگفتم این دوس پسرمه ها. ضایع نکنین. ولی آخر تفهمیدم کی بود. دیگه وسط آماده سازیم مجبور شدم جمع کنم. 

نزدیک ۱۱ استاد اومد. بعدش دیگه دونه دونه اساتید اومدن و بهم گفتن شروع کن. 

استرس شدید داشتما. جوری که از جمله اول گند زدم.

صدام میلرزید

رفتم اسلاید ۲ جمله هام مال اسلاید ۳ بود. 

گفتم تو داری چه گندی میزنی؟

یه دو سه تا اسلاید رفتم جلو جمع کردم خودمو

دیگه یکی باید از برق میکشید منو :)))

الحمدلله ارائم تقریبا خوب بود. جز اولش. داورم زیاد چیزی نپرسید. آخرش ۱۹.۷۵ شدم

استاد درومد گفت ۱۸/۵ شدی. منم هار هار خندیدم گفتم آره آره میدونم. (اگه ۱۸/۵ میشدم الان تو خون گریه میکردی :))))))‌‌‌ )

هم اتاقی استاد صدام کرد. گفت خانوم مهندس ۱۹/۷۵ شدی ولی بذار دکتر خودش بهت بگه. انگار حالا چه چیز مهمی بود. گفتم دکتر گفت. نگران نباش.

خلاصه به زور با اساتید محترم یه عکسی انداختیم. که استاد جان افتخار نداد کنارم واسته. داداشو بزور چپوند بین من و خودش.

اینقدر رو دمم موند. اینقدر بهم برخورد که حد نداشت. دیگه اینا رفتن و من سری سری خوراکی بردم اتاق اساتید و کارمندا


ادامه دارد.


624

دیروز سرویس شدم.ساعت ده اینا بیدار شدم اما تا شیش تو اتاق مشغولاتاق تی بودم.  پدرم درومد. فک نمیکردم اینقدر کثیف بااشه. ولی به نسبت خیلی زیادی سر و سامون گرفت.

قرار بود امروز برم خونه نین اما شب زنگ زد که کنسله. شبش برام یه ترجمه خورد و تا ساعت سه بیدار بودم به انجام دادن اون. یه فیلمم گذاشتم تو دانلود. امروز ساعت دوازده ظهر بیدار شدم. اول ناهارپختم که برادر کلی ایراد گرفت. بعدشم نشستم به ادیت ترجمه. بعد ظهر نشستم یه کم فیلم دیدم.میخوام یه کم کار مفید کنم خدا بخواد

دلم فیلم خوب میخواد

دلم میخواد کتاب خوب هدیه بگیرم

دلم خیلی چیزا میخواد

خوش گذرونی هم میخوام

کو اما؟


625

امروز یه روز مزخرفی بود که نگو. الان تازه فهمیدم به خاطر غم غروب جمعه بود که اونطوری بودم

اصلا حالم خوب نبود و بیشتر روز افقی بودم

از صب یه کمی کتاب خوندم

یه کمی نت گردی کردم

بعد از ظهرم خوابیدم. با اینکه اصلا از خواب بعد ظهر خوشم نمیاد. دیگه ببین چقدر حالم دون بود.

غروبی با ییل رفتیم قدم زدن. یه لاک صورتی و یه فرنچ خریدم. 

ساندویچ خوردیم و بعدشم آیس پک

دیگه اومدیم خونه

هر چند خیلی فکرا ذهنمو مشغول کرده و هنوز خوب خوب نشدم

اما خب بهترم باز.



628

همسر عزیزم!

شما باید خیلی جنتلمن و آقا باشی،

اونقدر که دلم غنج بره از دیدنت و بودنت،

و حتی نشون دادنت به بقیه!

من یه آدمِ معمولیِ چرکِ بی‌مغز که جز دوست داشتن من کار دیگه‌ای بلد نیست نمی‌خوام.

من شما رو می‌خوام که اینقدر با فضل و کمالات و این‌قدر متشخص و آقایی!

پس ارزششو داره که منتظرت بمونم تا بیای ^_^

فقط دیر نکن ;)




#چهــــــــل نامه کوتــــــــــــــاه به هم‌سرم!


627

داشتم یه خواب دلچسب می‌دیدم که تلفن زنگ خورد.

گفتم اه، لعنتی، الان چه وقت زنگ زدن بود؟

ساعت اتاق، خواب بود.

هرچی سعی کردم بازم بخوابم تا ادامه خواب رو ببینم نشد.

گوشیمو نگاه کردم،

از دوازده گذشته بود.

تو خوابم فکر می‌کردم چقدر راحت بهش رسیدم.

اما خب تو واقعیت اینطور نیست که.

چه می‌دانم.

سعی می‌کنم بهش فکر نکنم.

دوست پسر سابق مراسم نامزدیش رو هم گرفت،

اونوقت،

 من.


ــ اسم این موضوع ـ با هم ـ رو هم باید عوض کنم. حتی فرصت نشد آخرین ملاقات رو هم توش اضافه کنم.

آخرین ملاقاتی که هیچکدوممون نمیدونست قراره آخرین قرارمون باشه.

با اینکه الان جفتمون زنده‌ایم و به زندگی خودمون مشغول.

آدمیزاد واقعا از دو دیقه بعدش خبر نداره.

من تجربه‌ش کردم!

این هشتگ هیچوقت اضافه‌تر نخواهد شد. قطعا برای آدمی که بیاد توی زندگیم هشتگ جدید خواهم زد.



630

امیدوارم دختره از من بدتر بچزوندش

جوری که خودشو لعنت کنه از پیدا کردن این یکی

آره اصلا رو دمم مونده

امیدوارم از سر همین اینستا و تلگرام و عکس و کامنت بهش گیر بده و نذاره آب خوش از گلوش بره پایین

تا بفهمه که من چه در و گوهری بودم 

که اینقدر بهم تهمت می‌زد و

ازم بد میگفت.


629

نشسته بودم منتظر تا برنج یکمی گرم شه تا با سیب زمینیام بخورم دیدم صدا زنگ گوشیم میاد

دویدم اتاق دیدم ف هست، دوست دوران ارشد

گوشی رو برداشتم دیدم صداش داغونه

نشون به اون نشون که کل یک ساعت و هفده دقیقه‌ای که حرف میزد فقط زاااار زد

خدایا این بچه داشت زندگیشو میکرد چی به روزش اومد؟

این چه ازدواجی بود؟

خوش و خرم بود

الان بیا ببین

بدتر از همه من که نمیتونم دلداری بدم و همدلی بلد نیستم

سعی کردم آرومش کنم

امیدوارم اتفاقای خوب براش بیفته

دلم خیلی سوخت


دست به یک اقدام ان.ق.لابی زدم. یه حرکت ناگهانی

در همین راستا امسال سال اقدام و عمل رو به جلو خواهد بود!

خودمم موندم

در حال رو انداختن به یکی از دوستام هستم در راستای همون موضوعی که خیلی وقته فکرم رو مشغول کرده

حرکتم ریسکی بود میدونم

اما خب این دوستم رو من اصلا نمیبینم

تازه اون موقعا خودش بهم این پیشنهاد رو داده بود

من فقط میخوام یادآوری کرده باشم

از خودم انتظار نداشتم

استرس دارم که کارم درسته یا نه

اما خب توکل بر خدا

خدایا به تو توکل کردم

اگر خوبه کمکم کن

و اگر بده اصلا فکرش رو از سرم دور کن

آخه این لامصب چرا اینقدر خوبه خب؟

#سیاوش میخونه



بعدن نوشت: مثکه این راه هم جواب نمیده :(‌ نَــــــع :((



631

دیشب ۴.۳۰ لپ تاپ رو خاموش کردم که بخوابم.

نمیدونم ساعت چند خوابیدم

خیلی احساس تنهایی میکنم این روزا

از این که هیچ کسی تو زندگیم نیس

آها، دیشب ساعت نزدیکای ۳ اومدم گوشیو آف کنم

یه پیام تو اینستا اومد

از یکی که نمیشناختم

الکی میخواس بلاسه یه کمی

کلی هم بهم گفت بداخلاق

بره گم شه بابا

خلاصه.

امروز ۱.۳۰ صبونه خوردم

یه مقدار شکل و نمودار از فایلام استخراج کردم انداختم تو مقاله

یه کمی یوگا کار کردم

دوش گرفتم و ساعت ۵.۳۰ تازه ناهار خوردم

باز یه کمی زبان خوندم

و کتاب

و شب با پسردایی اینا رفتم خونه دوستش که همسرش رو میشناختم عید دیدنی

حالا مثلا اونا همسن مامان بابای من مثلا

و تازه رسیدم خونه

شام نخورده

و مایل به خوردن چیزهای خوشمزه

اما چیزی پیدا نیست

دیروز یه فرنی زعفرانی من دراوردی پخته بودم

که الان دارم میخورمش

خلاصه حس تنهایی در من خیلی زندس

شین از آلمان اومده

پیام داد ببینیم همو

گفتم باشه تو خبر بده

من میام پیشت

هنوز خبر نداده

نمیدونم باید بازم چیزی براش بگیرم؟

شاید یه شاخه گل گرفتم

حالا ببینیم خبر میده؟

خیلی تنهاما

خیلی

سکوت شب رو دوست دارم

دیشب کلی سیاوش گوش میکردم و کار میکردم

بازم دلم نمیخواست بخوابم

دیگه تو رو در وایسی خوابیدم

ها امشب پسته هم خوردم بلخره!

آجیل داشتن




634

امروز ساعت یک ظهر پاشدم. طبق معمول

بدجوری سرده هوا

حتی میل به صبونه هم نداشتم. نخوردم

ساعت دو و نیم که مامان اینا میخواستن ناهار بخورن املت زدم و چایی که مامان گذاشته بود و صبونمو خوردم

بعد از ظهر به کتابخونی گذشت. پرنده من رو تموم کردم. خیلیم آس نبود

به مامان تو بسته کردن گوشت کمک کردم

همبرگر رو آماده کردیم واسه شام

بعد یه کم ریدینگ خوندم

عصری رفتم بیرون یه کمی خرید کنم دلم وا شه

وا شد

اکتی پور (۹۶۵۰۰) و مرطوب کننده (۳۹۸۰۰) خریدم. ضد آفتابم میخواستم که نداشتن. دیگه نون و پنیر هم خریدم. سر راهم از یه دستفروش کاهو خریدم. مامان کلی غررررر زد که آشغاله

یه دختره گدا بود بهم گفتت زندایی پنج تومن بهم بده. حالا ازخودمم گنده تر بود. گفتم واااااا زندایی کیه!!! خلاصه بهش هیچی ندادم

اومدم خونه همبرگرا رو آماده کردم و با هم خوردیم. همه خوششون اومد. حتی بابا

یه کم دیگه نشستم تو اتاق به کارام

دوش گرفتم که داشتم دیگه کپک میزدم

خیلی تمیز شدم

باز اومدم لیسنینگ کار کنم

کلی مطالعه کردم راجع به آزمونا

هنوز دو به شکم که کدوم یکی آزمون رو انتخاب  کنم

و میخوام امشب زود بخوابم فردا زودتر پاشم 

نمونه ظهر

استاد ازت متنفرم که پیاممو سین میکنی و منفعل وار هیچ جوابی نمیدی

حداقل بگو بعد جوابتو میدم و هرگز نده

اما اینجوری نکم با من سین نکن جواب ندی

ازسین هم که متنفرم. گفتن نداره :) 


این کلیپ عاشق شدی؟» مهران. مد.ی.ر.ی خیلی روم تاثیر میذاره. اصن هر بار نگاه می‌کنم به جوری می‍شم

وقتی می‌پرسه عاشق شدی؟ و طرف یه خنده تلخ می‌کنه

یا یه جوری نگاهش می‌کنه که چی بگم؟

اون منم

فک کردم اگه بهم بگه دوسم داره منم بلافاصله بهش می‌گم دوسش دارم

دیگه فرصتو از دست نمیدم



نشستم رو تخت، با یه لیوان شیر . یه دونه موز.

مقاله رو ادیت میکنم

امروز که کار داشتم کلی مهمون اومد

کلی مقاله خوندم

نه کاملا

از اینا که سرسری نگاه میکنم ببینم اون چیزی که میخوامو داره یا نه

با استفاده از ابزار فایند.

ولی خب خیلی وقت میگیره

هنوز تموم نشده

امروز استاد بهم ویرایش تقریبا نهاییشو فرستاد تا یه سری تغییرات بدم

میخوام قبل از اینکه بخوابم بهش بفرستم

نمیخوام بذارم برای فردا دیگه

امیدوارم بتونم سر و تهشو هم بیارم

آی هوپ سو

این شا الله!


638

پیرزن همسایه از ساعت ۵ اومده اینجا همچنان هست

یه کمی زیادی کنجکاوه وگرنه مشکلی باهاش ندارم

بماند

چند شبه خوابم بدجوری بهم ریخته. نمیدونم تاثیر بدخوابیای تعطیلاته یا پی ام اس، به هر حال شبا تا خوابم ببره و تا صب که پاشم واقعا عذاب میکشم

امشب یادم باشه یه لیوان شیر بخورم

میخواستم به بابا بگم برام دوغم بخره :|

در این حد بی خواب :(

یه کمی کد رو کار کردم

یه ترک لیسنینگ گوش کردم

بعد از ناهار باز رفتم سراغ یه کد سبک تر

نوشتمش

یه چرتی زدم

رفتم باشگاه

اومدم

حلوا پختم

با مامان افطاری خوردم

حالام اومدم اتاقم. هیچی



642

امروز دیدم پست یکی از استادا رو برای یکی از دانشجوها
خیلی حسودیم شد، خیلیااااا
ملت استاد دارن مام استاد داریم
فقط تعریف الکی از من میکنه
یک روزه نشستم ادیت کردم براش فرستادم
به تخم مرغشم نیست
اصلا یادش نیست منم مقاله دارم
بیشعور بعد رفته اونجا نشسته واسه من عکس گرفته
نکبت یه کم به کارای دانشجوی خودتم برس
نه اینکه فقط حرف الکی بزنی
خدایا کی وضع زندگی منم خوب میشه؟؟؟؟

641

صبح ساعت ۱۱ بیدار شدم.

صبونه خیلی خیلی کم خوردم

به امید ناهار

اما مامان اومد گفت ناهار نداریم

تازه میخواست یه چیزی درست کنه نذاشتم

یه تیکه از ساندویچ دیشبم اضافی اومده بود که اونو با دوغ خوردم

گفتم گشنم بشه یه نیمرو میزنم

اونم راحت شد بنده خدا

بعد از ظهر ساعت ۵ با شین قرار دارم

بعد از اونم میرم دکتر

یادم باشه ضدآفتاب بخرم

از صب دو کلمه فقط ترجمه کردم

همش درگیر بن کتاب بودم

:|

مسخره!


640

امروز یکی از بچه‌های دوران کارشناسی رو دیدم

کنار پیاده رو واستاده بود

یه لحظه با هم چشم تو چشم شدیم و نمیدونم شناختم یا نه

اما سرشو برگردوند اونور

اعتراف میکنم اونقدر ترسو و بی اعتماد به نفس بودم که از کنارش رد شدم اما به خودم جرات ندادم صداش کنم و حداقل به یاد ایام قدیم یه سلام و علیکی باهاش کنم

الان پشیمونم.

خیلی اعتماد به نفس پایینی دارم

تا اونجا که حتی از گرما و هوس داشتم میمردم اما به خودم اجازه ندادم یه بستنی قیفی واس خودم بخرم :|

اینقدر تباه :|


دیشب ساعت ۱۱ رفتم تو رختخواب.
یه کمی بهتر نسبت به شبای قبل خوابیدم. اما در مجموع کیفیت خوابم خیلی پایینه
صب هم ۱۰.۳۰ بیدار شدم
خوبه کیفیت خوابم پایینه از رختخواب جدا نمیشم :)))))) نه ولی جدا پایینه !
رفتم از آزمایشام و بلیتام پرینت گرفتم و ظهر اومدم خونه دوش گرفتم
ناهار خوردم آماده شدم رفتم پیش دوستم
البته قبلش یه کمی ویندو شاپیینگ کردم
خیلی انیمیشن خوبی بود. واقعا کیف کردم
کل مدت لبخند روی لبم بود :)
از اونجا با نین اومدیم رفتیم دو تا ساندویچ زدیم بر بدن.
یه کمی الوات بازی
بعدشم خونه
الان نمازمو بخونم
بشینم سر ترجمه ام
۵شنبه عقد مری دعوتم اما اصلا دوست ندارم برم
دنبال یه بهانه ام
کاش مثلا ماشین جا نداشته باشن من برم
خیلی خوب میشه. منم که تنهایی نمیتونم اون همه راه رو برم!

648

خب من آماده شدم برم زنیکه منو ببینه اما خودش تا حالا نیومده. دیگه عوض کردم لباسامو و میخوام برم حموم

برای امروز کافیه

دیگه روزمو خرابتر نکنم

برم که لذت ببرم از عروسی دوست جان

خوب شد صب تا جایی که جا داشتم خوابیدم و بخاطر اون زنک از خوابم نزدم زودتر پاشم

به هر حال یه مقدار آرایش کردم که الان میرم بشورم

ضد آفتابم حروم شد

ولی فدا سرم 

همه چی

برم بیام این ترجمه رو ادیت کنم



خیلی ناراحتم :(

مامان بیشعور برگشته بهم میگه دختر تا یه سنی باید ازدواج کنه

بعد مردم چی میگن

گفتم مردم گه میخورن چیزی بگن

خدا لعنتت کنه دوست پسر سابق که کل زندگی و عمرمو پات گذاشتم

لعنت بهت سین که اینو تو جونم انداختی

لعنت به زبونم که قبولشش کردم

که بعد ۵ سال اون بشه شادوماد و منم دختر ترشیده منتظر خواستگار

همینجور اشکام داره میاد پایین

فردا مادر یه پسره میخواد بیاد منو ببینه

میخوام صد سال نبینه

کثافت




<<< انشالله به حق ۵تن مادر پسره ازون سلیطه ها باشه و از من خوشش نیاد

به خدا قسم الان آمادگی این گه خوریا رو ندارم


655

بالاخره تصمیممو گرفتم. ۹۰ تومن دیگه جای دوستم ریختم و یه بن کتاب دیگه گرفتم (به جای خرید اون کیفی که دوسش داشتم)

شاید بعدا کیفه رو خریدم

اما در حال حاضر ته حساب روزمرم ۱۶۵۰۰ تومن باقی مونده :)

اینقدر خوشحال!

خب خدا روزی رسونه

این ماه همه لوازم بهداشتیم با هم تموم شدن

از کرم پودر و مرطوب کننده و تافت و پاک کننده آرایش چشم که تقریبا دوبرابر شده قیمتش و ضد آفتاب که هنوز نخریدم

تا ۲۰۰ تومن کادوی عروسی که البته ۱۵۰ تومنشو مامان بابا بهم برگردوندن

خلاصه خرجم بالا بود این ماه

۱۸۰ تومن هم که برای بن کتاب رفت

امیدوارم بن خودمو بهم بدن!



امشب با همسر برادر رفتیم پیاده روی. برگشتنی کراشم رو دیدم توی راه

داشت با موبایل صحبت میکرد

چه صدای کلفت غولتشنانه ای داشت

خیلی صداش داغون بود

نمیدونم یعنی اونم من و بچه بازیامو یادشه یا نه!

چه کارا که بخاطرش نمیکردم!


غروب یه سری پیام به مشاور دادم و ایرادای گنده گندشو گفت

الانم نشستم که درست کنم

فردام قراره مادر اون پسره بیاد منو ببینه

چه گه خوریا

ننه بیاد منو بپسنده بعد اگه خوشش بیاد پسرش ببینه

بعد شاید بپسنده شاید نپسنده

عنتر ها هم به بهشت نمیروند!


آقا نزدیک یک شب بود نشسته بودم با دوستم چت میکردیم و پشت سر راهنماعامون حرف میزدیم

که ناگهان نوتیفیکیشن اومد  از کی؟ از راهنمای اون که مشاور منه 

یعنی یه لحظه خراب کردم تو خودم

حالا بی دلیلا


نیست حرفش بود، انگار یهو درو وا کرد اومد تو اتاق

از اونور استرس گرفتم نکنه از اون مقاله ای که داوطلبانه ازش گرفتم اما هنوز کار نکردم بپرسه

هر چند نپرسید اما خودم لو دادم

دیگه تبریک سال نو گفت و شرمندم کرد گفتم ببخشید من باید بهتون تبریک میگفتم (عجب بیشعوریم من)

از قضا بابت مقاله خودم پیام داده بود

اما اول ازم سراغشو گرفت

یعنی مستقیم نگفت خوندم

اول پرسید به کجا رسیده

گفتم تقریبا تمومه

اما نگفتم که راهنما گفت قراره بده تو بخونی

اونم گفت آره دکتر داد بهم توی عید خوندم

مثلا خواستم اطلاعات اضافه تر نداده باشم

بعد دیگه گفت یه سری ایرادات مونده

فایل رو میدم بخون بعد بهم خبر بده

منم گفتم چشم

حالا نشستم خوندم ایراداش خیلی پیچیده نیست. در واقع عملا ویرایشیه

فردا بهش پیام بدم ببینم چی میخواد بگه

یه سریاشم حتی اصلاح کردم همین امشب

اینجور اکتیو دانشجویما :))

دیدم اسم منو اول نوشته استاد. دمش گرم. اسم خودشم دوم نوشته. بعد فقط اسم زن دوستشم آورده. تعارف نداشت اسم شوهر خالشم میاورد

وای یه جا وسطاش استاد راهنمام واسه مشاورم کامنت گذاشته یادشون رفته پاک کنن. خیلی خندیدم یعنی. خب البته با هم دوستن. ولی من دانشجو دیدم کامنتشونو. حالا نمیدونم تو فایلی که میفرستم واسه مشاور اون کامنت رو پاک کنم یا بذارم بمونه به روی خودم نیارم!

نکته اینجاست که من قد بز هم از ژورنال و کیو چند و ایمپکت فکتور و سایتیشن و کرسپاندینگ آدر و نویسنده اول یا چندم و کوفت و زهرمار سر در نمیارم


653

رفتم باشگاه و برگشتم

امروز بعد از ظهر با مامان نشستیم گلدونامونو درست کردیم

من بلخره گلی که واسه دفاعم کادو گرفته بودم رو منتقل کردم به دو تا گلدون تا طفلکی نفس بکشه 

دیگه اینکه آها. جمعه با آ رفتیم قدم زدن. توی پاساژ یه کیفی دیدم که خیلی خوشم اومد

کرم قهوه ای بود

بعد مغازهه بسته بود

اومدم پیج اینستاشو پیدا کردم 

قیمت زدم

کیفه ۱۲۰ تومن بود

کار دست و چرم بز کوهی و کلی به به و چه چه. حالا کیفه کلا نیم وجبه

به خودم گفتم خب من که واسه خودم نه کادوی دفاع گرفتم نه عیدی. اینو با عیدیام بگیرم

بعد امروز قیمت لپ تاپا رو که دیدم حس میکنم این کار خیلی ولخرجیه

یا باید چندتا ترجمه انجام بدم با پول ترجمه

به هر حال دلم نمیاد

اگه ۹۰ تومن بود بهتر بود

با یه شلوار همین رنگی و با اون مانتو صورتیه، با کفش همین رنگی که دارم اما بدجوری تنگه. عیب نداره میدم بابا قالب بزنه بلکم گشاد شد

و شال کرم هم که دارم

شااااید بخرمش

باید یه کمی دو دو تا چهار تا کنم

تا شب قول میدم زبان بخونم

یه درس ریدینگ و لیسنینگ

رایتینگ و اسپیکینگ خوندن بلد نیستم

میخوام به استاد پیام بدم خبر بگیرم که مقاله چی شد؟

نمیدونم بپرسم ازش خونده یا نه؟

یا داد مشاور بخونه یا نه؟

یا کاری باید بکنم یا نه؟

چه میدونم

یه سرم برم تو سایت اون ژورناله ببینم چه خبره

راستی دانشگاه خودمون پذیرش بدون کنکور دکتری گذاشته

من که عمرا دکتریمو این دانشگاه پیزوری بخونم

همون ارشدم سورپرایز شدم با اون دانشگاه قبول شدنم

اوشگول


651

راجع به یه مسئله خیلی مهمی میخواستم سرچ کنم

گفتم بدوم برم دسشویی و بیام کارمو انجام بدم

در این حد که حتی لپ تاپو هم روشن کردم که تا میام اینم بالا اومده باشه

برگشتم هرچی فشار آوردم یادم نیومد راجع به چی بود :|

ولی یه سوال چند وقته واسم پیش اومده

واقعا چجوری میتونن برن دسشویی پی پی کنن و باسنشونو نشورن؟

من که تا ۶۰ لیتر آب نریزم رو خودم دلم رضا نمیشه پاشم :|

ال میگفت بچه های ایرانی یه بطری و یه ماسماسکی روش میزنن و همیشه همراهشونه.

خب آخه یه بطری آب به کجای من میرسه؟

حالا جیش اوکی،

اما وقتای دیگه چی؟

:(


649

بالای سر پدر رختخوابم رو پهن کردم 

و با هر نفسی که میکشه بادی از سیر منو احاطه میکنه

دلیل اینجا خوابیدنم هم اومدن ناگهانی سوسک شاخدار به اتاقم و چسبیدنش به لامپ بالای تختم بود:|

چهارشنبه منچستر بای د سی رو دیدم و امروز اینسپشن رو

امروز چای نعنا رو تموم کردم

میخوام زندگی نزیسته ات را زندگی کن رو هم تموم کنم. چون نصفه خوندم

زن بودن هم جزو فایلهای بازه

تو عید مردی به نام اوه و داستان مسخ رو تموم کردم

پرنده من رو خوندم

در سرزمین محکومان کافکا رو شروع کردم

اما خیلی چندشه. واسه همین فعلا نصفه مونده

کلا کار نصفه زیاد دارم

از خودم متنفرم وقتی کار مفیدی انجام نمیدم

نه زبان خوندم

نه واسه کارگاه خودم رو آماده کردم

و نه دیتا پیدا کردم واسه مقاله

گاد دمن ایت!

شت

چقدر دلپیچه دارم

راجع به عروسی یادم باشه بنویسم

احساس میکنم ازون آدمام که ادا تن.گ.ا در.میارن

امیدوارم احساسم اشتباه باشه

امروز از لحاظ تقویت جسمی یه مگنوم و یه موز خوردم

فردا ببینم بادوم دارم بخورم؟ 

واسه این حالم خوبه

خیلی سرم گیج میره این موقعا

یادمه یبار تو خوابگاه بادوم و خرما خوردم خیلی واسم خوب بود

فعلا جاست دیس

امیدوارم بوی سیر تا صب خفم نکنه :|


در یک اقدام ناگهانی تصمیم  گرفتم مصرف اینستامو بیارم پایین و در اقدامی ناگهانی تر زدم کلا حذفش کردم

فردا با چالش یک روز بدون اینستا سپری خواهد شد و این به این معنیست که خوار تلگرام و بلاگ درآورده  خواهد شد :)))

خیلی هم بی جنبه 

اما انصافا فردا رو یه کم مفید باشم

امضا


658

آخ که چقدر دلم برای این بولگاری جاسمین نویرم تنگ شده بود ^_^

چقدر حسای خوب واسم آورد

دیگه هرگز عطر ارزون نمیخرم

بازم باید پولامو جمع کنم یه عطر قشنگ بخرم

هیچوقت آدم از خرید عطر گرون پشیمون نمیشه

تازه کلی هم واسم میمونه


#چنده الان یعنی؟

-یا خود خدا!

نزدیک ۸۰۰ هزار تومن وجه رایج مملکت

یادم باشه بطریشو قایم کنم :|


657

مقاله رو ادیت کردم فرستادم واسه مشاور

در حال حاضر تل.گرامم باز نمیشه

به شدت گرسنمه

به مامان یه حرفایی زدم که پشیمونم

گفتم خوابگاه بودم راحت بودم از دستتون

از وقتی اومدم از دست کاراتون فقط حرص میخورم

گفت تو با من چه مشکلی داری مگه؟

دلم سوخت واسش

کاش نمیگفتم

تو دلم نگه میداشتم

از این به بعد تو دلم نگه میدارم

گفتم کلا میگم

تو خونه میمونم از دست شماها حرصم میگیره فقط

حالا تا نبودم دهنمو سرویس کرده بود که هیچ جا نمیتونم برم

الانم که هستم مگه جایی میره؟

ولی واقعا تو خونه موندن سخته واسم

جواب دکتری هم اومد

نخونده بودم

اما مث همه شرکت کنده ها مجاز شدم

تقریبا نصف شرکت کننده ها رتبه آوردم

پاشم برم بیرون یه چیز بخرم؟

پول ندارم که

وات د هل!

خدایا توبه!

بعد از ظهرم یه چرت خوابیدم

برم یه چرخی بزنم بیام بشینم یه چیزی بخونم تا کله م بیشتر نپوکیده

اوه شت! کارگاه! کارگاه! خودم رو باید آماده کنم



656

خر این موقع صب میره خواستگاری؟

تازه الان صبونه خوردم

اشتباه نکنید! بعد از رفتن زنه

در واقع از خواب پاشدم رفتم دسشویی و دلی از عذا درآوردم. تازه صورتمو شسته بودم که مامان گفت آماده شو بیا

مسواک زدم و اومدم اتاقم خط چشم کشیدم که دیدم در میزنن

محل ندادم

هی در زدن 

رفتم وا کردم دیدم مامانه

گفت با زنه داریم میایم

کلی تو اتاقم فحشش دادم

آخه ده صب؟ خواستگاری؟

ای بابا

حالا موهام به انیشتین گفته بود زکی

سریع یه اتو کشیدم به موهام

کرم زدم به صورم و یه لبلو 

حالا موندم چی بپوشم

شانس آوردم سرد بود اون بلوز بافت صورتیه رو پوشیدم

هیچی دیگه

به همین سادگی اینهمه مقاومت میکردم زنه یلخی پا شد اومد خونمون

از خونه نگم که بازار شام بود

زنه یه کم لنگه مامانمه فک کنم

البته شاید خیلی زرنگ تر و مارموزتر

تا اونجا که فوضولی بچه نداشتن داداشم اینا رو هم کرد

به تو چه فوضول

آخه من نمبفهمم به کسی واقعا چه ربطی داره

این یه مسئله شخصیه. تعداد افراد خانواده یک آدم!

اینجا چرا اینجوری شد؟ همه علامت تعجبا میرن ته؟

هیچی خلاصه یه چایی براش آوردم لمبوند

از اول تا آخر هم هی حرف پسرش رو زد

حسابی هم بهش وابسته س

چون اون یکی پسرش اینجا نیست

فکر میکنم اینکه از یه شهر بزرگتر پاشده اومده یه شهر کوچیک برای پسرش دنبال زن میگرده واسه همینه که دختره رو بچپونه تو مشتش

خیلی بدبیم نه؟ خب حق دارم

آره. گفت یه بار دیگه هم یه شهر دیگه رفتن خواستگاری پسره خوشش نیومده

معلومه دنبال دختر چشم و گوش بستس! 



663

دیشب سه خوابیدم
موقع خواب یه کمی از دو تا کتابام خوندم
یکیشون سو بورینگه
اونیکی فعلا تو مودش
صب یازده پاشدم
صبونه کم خوردم
یه کمی ویدیو پیاده کردم و طرح کارگاه ریختم
ناهار دوس نداشتم
زن داداش رفت واسم غذا آورد اونم کم خوردم
بعد از ظهر به برادر یه کم کمک کردیم با زنش شیرینی پختیم
با چایی خوردیم
بعد اونا رفتن یه کوچولو یوگا کردم
بعد دیگه موهامو اتوکشی کردم
باز نشیتم نت گردی و بطالت وقت
دیگه اینکه حس درس اینا نداشتم
اما باید بخونم 
من بیشعور نباید وقتمو به بطالت بگذرونم
شت.
الان میخوام یه نگاه به کدم بندازم :(

*** شاید از دور خیلی کول و کتابخون و فیلم بین و مهندس به نظر برسم
اما در واقع سطح زندگیم خیلی پایین تر از این حرفاس
یه جورایی بیرونش مردمو کشته توش خودمو
امیدوارم ارتقا ببخشمش


662

خب تصمیم گرفتم من بعد فیلمایی که میبینم و کتابایی که میخونم رو یه خلاصه ای ازشون یه گوشه یادداشت کنم تا بعدها یادم نره چی به چیه و رشته کار از دستم در نره
از امسال شروع میکنم

**الان دیدم یه هشتگ کارای با فرهنگی داشتم قبلا!

اواخر ۹۷ و اوایل ۹۸ مردی به نام اوه» رو تموم کردم بلخره بعد از چنددددد ماه
خب داستانش طولانیه و در این مقال نمیگنجه

بعدش پرنده من» رو خوندم اونم چرت و پرت بود

چای نعنا» رو خوندم عالی بود

مسخ» و داستانهای دیگر کافکا رو شروع کردم هنوز نصفه مونده

در سرزمین محکومان خیلی چندشه. دلم نمیکشه بخونمش

مردی با کبوتر» رو دارم میخونم

آفرین به من چند تا کتاب خوندما!!!!!
آماشالاااا


راجع به فیلم هم بگم،
اواخر پارسال بود فکر کنم little women» رو دیدم. اقتباسی از کتاب ن کوچک بود. بد نبود. اما مثل کتاب نبود

inception» یه فیلم تقریبا تخیلی راجع به ذهن و اینا بود

eternal sunshine of the spotless mind» اینم عملا تخیلی بود و به ذعن و اینا ربط داشت

manchester by the sea» راجع به یه برادرزاده و عمو بود. دوسش داشتم

فعلا دیگه یادم نمیاد چه فیلمی دیدم
ظاهرا سال پرباری بوده تا اینجا
حالا که نوشتم راضیم ازش



چقدرم خلاصه شونو نوشتم :)))
بابا اسمشون هست که یه سرچ کنم میاد دیگه. چه کاریه عامو :)

672

آقا امروز استاد ساعت ۹ بهم پیام داده بود

من از ساعت ۶ که آن نشده بودم

تا آن شدم و پیامشو دیدم ۱۲ شب بود. دیگه همون موقع جوابشو دادم

وای که چقدر باکلاسم من

لامصب شیش ساعت آنلاین نشدی تو؟

اصلا تو اعتیاد ه شبکه های مجازی نداری؟

آخه کی هستی تو دختر؟

خخخخخ

بعد از ظهر کلیشو خواب بودم

بعد پاشدم رفتم چایی خوردم

نماز خوندم

رفتم بیرون واسه جوجه خمیربازی خریدم

بعدشم که تا اومدم خونه با ال کلی ویدیو کال کردیم

بعد رفتم واسه شام و دسر بعد از شام

برادر اینها شام اینجا بودن

دیگه نشستیم حرف و بحث

شد ۱۲ شب

خیلی شاخم من


دیشبم نزدیکای سه خوابیدم

صبح هفت و نیم پاشدم

بعد از صرف صبونه حاضر شدم رفتیم بیمارستان واسه کارگاه

بعد از اونجا حدود یازده رفتم پیش مامان

یه کمی خرید پرید کردم

موز و هویج و فلفل دلمه و سس و ماکارونی و شیر خریدم

کلا کدبانوگریم زده بود بالا یهویی

نفری یه موز با مامان خوردیم و اومدم خونه

سریع پان درست کردم

لابلاش گردو و شکلات و موز پاچیدم

اما تهش که انگشتامو لیسیدم دیدم شکرش کمه :|

امیدوارم با سس شکلات برادر اینا درست بشه شیرینیش

بعد از اون کم کم مواد سالاد ماکارونی رو آماده کردم

فک نمیکردم اینهمه انرژی ازم ببره

دلمه ها رو خورد کردم

ذرت و نخود رو گذاشتم یخش وا شه

خیارشور خورد کردم

دیگه چی؟ گوجه و کاهو شستم

ناهار خوردیم نخود و ذرت و مرغ و ماکارونی رو گذاشتم بپزه

بعد دیگه آبکش و هم زدن اینا کلی وقت گرفت

بعد نشستم آها قارچ

اونم   خورد کردم تفت دادم

بعد نشستم مرغ ریش کردم

 وای چقدر کار کردم!

اوووف الان واقعا خسته ام

هنوز نماز نخوندم

تازه لاک پاک کردم

وضو گرفتم

صورتم مث کویر لوت شده

الانم افتادم رو تخت

اگه خوابم نبره پا میشم  نماز میخونم

اها هویجم خورد کردم :|

شانس آوردیم اتفاق ناگواری واسم نیفتاد

حالا مامان میگگفت بیا مرغاتو خورد کن

مگه  حالی داشتم؟

  خیلی خستم

خیارشورشم کم بود


669

دیشب ساعت ۳ خوابیدم و صب یه کم قبل از ۷ پاشدم

رفتم نون خریدم :)

۸ با میم باشگاه رفتیم تا بن کتاب بگیریم

عملا رفتن من بی مورد بود

اما خواستم هم یه هوایی به کلم بزنم

و هم دیگه اون بنده خدا تنها نره. چون کار من بود

خلاصه تا ۹ کارمون تموم شده بود

من از همون جا پیاده رفتم

کلی پیاده رفتم

عملا تا ساعت ۱۲ اینا پیاده روی کردم

باورم نمیشه سه ساعت راه رفتم امروز

کلی مغازه ها رو دیدم

لباس بلوز و دامن میخواستم که خیلی چیز به درد بخوری ندیدم

همون تک و توک هم اینقدر گرون بود که ادم وحشت میکرد

واقعا وحشتناک بود

خیلی مغازه دیدم

دیگه آحراش تهوع بهم دست داده بود

اومدم خونه

قبل از ۱ بود

دیگه ناهار رو خوردم و سه ساعت خوابیدم تا ریفرش بشم یکمی

یه لاک پاک کن خریدم که چنگی به دل نمیزنه

یعنی سریع لاک رو پاک نمیکنه

تصمیم گرفتم هی لاک بزنم

از اینا که پد لاک پاک کنن خوشم نمیاد

کثیف بازی دارن

دیگه حالا این دفعه ازین مایعا خریدم

لاگ بنفش و سبز خوشگل و آبی قشنگ میخوام

میخرم حتما 

دیگه اینکه

هیچی

امروزم هم به بطالت گذشت

فردا استاد باشگاه کلاس داره قراره بریم محل کارش

بازم صبح زود

ببینیم فردا چجور میگذره



673

خب، امروز رفتم نمایشگاه کتاب 

با اون دو تا بن کتابی که گرفته بودم کلی ذوق داشتم

اما عجله ای رفتم و فقط رفتم سراغ کتابایی که از قبل لیستشو نوشته بودم

اینا رو هم باید زود بخونم تموم کنم

واقعا ۱۴ تا دونه کتاب گرفتم با ارزش سیصد هزار تومان وجه رایج مملکت.

خیلی عجیبه

آدم باورش نمیشه

یه هزار و پونصد تومنی از ته بنم موند اما کاریش نکردم

اول رفتم نشر مثلث دو تا کتاب منصور ضابطیان که نخونده بودم رو گرفتم

این آدم تنها نویسنده ایه که هر کتابی ازش بیاد بدون تامل میخرم

چون هر چی تا حالا ازش خوندم فقط لذت بردم

اما مثلا سمفونی مردگانو خریدم که اگه از سبکش خوشم بیاد سال بلوا رو بعدا بخرم

باید اول با نویسنده ارتباط بگیرم

واسه همین از نویسنده های خارجی معمولا دوس دارم یه کتاب کوچیک بخونم تا بعد برم سراغ کتابای قطورترشون

وای جز از کل ۷۵ 

تومن بود. نخریدمش

کلی قطر داشت

گفتم از کتابخونه ای جایی بگیرم اگه خوشم اومد بخرمش خب

 دیگه اینکه من از کتابفروشی ای که همیشه خرید میکنم خیلی بیشتر لذت میبرم

شهر کتابم همینطور

این جور جاها رو بیشتر دوس دارم تا نمایشگاه که باید سریع اسم کتاب بدی و بخری بیای بیرون

با این حال من امروز دو و نیم رفتم، هشت شب برگشتم

کلی بالا و پایین رفتم 

خیلی از کتابا رو نخریدم

بنم تموم شد دیگه

هر وقت خواستم میرم کتابفروشی خودم یا شهر کتاب بابا

تازه کتاب زبانم میخواستم که نتونستم برم نشر جنگل

هم دور بود و هم بنم تموم شده بود

البته پول داشتم

ولی خب جنگل شهر خودمونم میتونم برم 

والا چه کاریه

بیشتر کتابای داستان فارسی خریدم

یه کتاب برای زن داداش و یکی برای برادر خریدم

میخوام هدیه تولد بدم بهشون

دو تا کتابم واسه خواهرم خریدم

یه کتاب واسه جوجه

ترجمه خواندنی قرآن خوشگل واسه خودم خریدم

انشالله ماه رمضون ختمش میکنم

دیگه. بیشتر کتابام مال نشر چشمه بود

میخواستم کتابای شعر نو و منظومه های قدیمی مث مولوی و نظامی اینا هم بخرم. قصد فرهنگ معین برای بابا رو هم داشتم. اما خب لازمه بگم که بن تمام شد؟

خیلی هم زود تمام شد!

در کل خوب بود

ولی خب من چرخ زدن لای قفسه های کتاب توی سکوت رو بیشتر میپسندم. البته با یه جیب پر پول!


از سرگرمیهای این روزهایم خواندن کتاب و بعد نقدهای مربوط به کتابها در گود ریدز است
امروز روز و شب یوسف را خواندم و راهنمای مردن با گیاهان دارویی را شروع کردم
از لذتهای زندگی افت فشار بعد از ظهری ناشی از خوردن سیر همراه ناهار و چرت عصرگاهی در پی اش و سرانجام نوشیدن چای تازه دم شمال! 
بروم به لذتم برسم

676

خب.

نگفتم سه شنبه هم دوباره رفتم نمایشگاه؟‌ :)))

بعله. برای یه کتاب واسه زبان رفتم. در صورتی که هیچ لیستی نداشتم و یکبار از سالن درومدم نشستم یه گوشه تو نت به سرچ کردن اسم کتاب. همینقدر سرخوش :))) خوشبختانه جنگل هم کتابای اینجوریش رو تو نمایشگاه نداشت. بهم آدرس فروشگاه رو داد با ۵۰٪ تخفیف منم یورتمه ن رفتم

از مترو که درومدم میدون انقلاب بودم. خیلی گرسنم بود و دندون تیز کرده بودم واسه ساندویچی چیزی. اما سر از یه کافه چی بگم؟ کافه ای که نون و این جور چیزا داشت. بیشتر حالت آماده، کافه نان طور. از اونجا سر در آوردم. خلاصه نشستم و یه رولت با هات چاکلت خوردم که مفتم نمی ارزید. بعدش پیاده رفتم تا انتشارات جنگل. اونجا یه ادونسد گرمر این یوس خریدم. هی میخواستم پریپریشن فور تافل هم بخرم اما بین آکسفورد و لانگمن مونده بودم. آخرشم با خودم گفتم بیشعور بشین همون دلتاتو بخون نمیخواد کتاب جدید بخری. هر وقت اونا رو تموم کردی برو سراع کتاب جدید. عصبانی هم شدم برام. الکی! تازه کتاباشم همش ۵۰ درصد نبود. دروغکی گفته بودن!

خلاصه دیگه برگشتم خونه. این روز فقط یه کمی بخش کتابای دانشگاهی و لاتین و کودک و ناشرای دیجیتال رفتم. البته که پنج ساعتی طول کشید.

روز چهارشنبه بعد از ظهر رفتیم خونه مامان ال. تو راه دعوامون شدید و زدیم به تیپ و تاپ هم. دلم میخواست همون لحظه برگردم خونمون. دیگه تحملشو نداشتم

اما خب یه یه ساعتی رفتیم پیش مامان ال و کلی هم خوشحال شد و اومدیم خونه

پنجشنبه بعد از صبونه رفتیم مامان و خواهر مانتو خریدن

برگشتیم خونه ناهار خوردیم

غروب اونا رفتن عروسی. منم به سفارش مامان رفتم واسه همسر برادر چیزی بخرم

زود برگشتم. خواهر اینام از عروسی اومدنی و خواهر و برادر داماد اومدن. تا یک اینا نشستن و رفتن

جمعه سر صبونه همسر خواهر گفت بریم نمایشگاه؟ منم از خدا خواسته گفتم بریم

دو تا کتابامم برداشتم تا ببرم نویسنده مورد علاقم واسم امضا کنه

خلاصه یازده و نیم رفتیم و نویسنده م قرار بود ۲ بیاد.  اول رفتیم بخش کودک. بعدش رفتیم بخش عمومی. دو تا کتابم خریدم باز. یکی از دکتر عبدالحسین زرین کوب و یکی هم از آنتوان چخوف. خلاصه دو و ربع رفتم دم غرفه ش و تو صف واستادم. ازش رو صفحه اول دو تا کتابام امضا گرفتم و یه عکسم دادم یه پسره ازم انداخت. وقتی نوبتم شد دستام میلرزید. اینقدر بی جنبه! نمیدونم من چرا استرس داشتم. هیچ حرفی هم باهاش نزدم :| اینقدر هول هولکی بود که اصلا نفهمیدم. نصف داشتم از صاب غرفه خواهش میکردم بذار برم پیشش واستم یه عکس بگیرم. نصفم که دنبال یکی بودم از جمعیت ازم عکس بندازه و در نهایت یه پسره عکس تار انداخت. تو صفم که بودم یه مرده هی خودشو میمالوند بهم. حالا نمیدونم از قصد بود یا فشار جمعیت! همونم میخواست گوشیمو بگیره ازم عکس بندازه که بهش ندادم. گوشیو دادم دست یه پسره که اونم زخم شد با عکسی که ازمون انداخت :| گفتم عیبی نداره. من که اصلا نمیخواستم عکس بدازم. همین تارشم خوبه. خلاصه تا اومدیم خونه چهار بود. خیلی خوشحال بودم

بعد از ناهارم با کلی بدبختی از صفحه اول یکی از کتابام استوری گذاشتم. با اعمال شاقه!

غروب ساعت ۷ راننده اومد دنبالمون و ۱۲ شب رسیدیم خونه

اینقدر حرفای چرت و پرت زد که خسته شدم. اصلا هم ازش حس خوب نگرفتم.

خدا رو شکر که این سفر به سلامتی و به خیری تموم شد

امروز کتابا رو چیدم تو کتابخونه

بعد از ظهر نشستم موآ» رو خوندم ـسفرنامه ویتنام ـ 

توی دو ساعت تموم شد. (جالبه که من فکر میکردم ویتنام تو امریکاس؟)

خلاصه الانم لپ تاپ رو یه کم با باتری روشن کردم که از باتری هم استفاده کرده باشم

بعد از این نمیدونم چه کنم!

شاید چای خوردم و برنامه ریزیم رو یه نگاهی کردم تا زبان خوندنم رو شروع کنم

در مجموع امسال سه بار رفتم نمایشگاه کتاب ^_^

پایان


678

به نظرم خیلی کمتر باید حرف بزنم

هم اینکه امروز روزه م تا سقف خونه هم نرسید

بس که اخلاق گندی داشتم و روز بی ثمری رو گذروندم

همش افقی بودم

دیروز ییل اومده بود اینجا

اصلا مودم با مودش یکی نیس

و در واقع وقتی که بحث فروش خونه پدربزرگ رو پیش کشید خیلی منزجر شدم

خیلی حس  خود بزرگ پنداری داره و خودشو قاطی مسائل آدم بزرگا میکنه

اصلا از این رفتارش خوشم نمیاد

و اینکه کلا ترجیح میدم که یه گوشه بی حرف بشینم و یا کمتر حرف بزنم

تا با اون لودگی کنم

اصلا هم حس خوبی از بیرون رفتن باهاش نگرفتم

چون همه چیز در نظرش کم و کوچیک میاد

مگه اینکه ببریش بهترین رستوران

یا بهترین هتل 

بهترین جاها

.

در کل

یه مطلبی خیلی به دلم نشست

من گه بخورم اگر بخوام حساب کنم و بقیه بعد باهام حساب کنن

یه چیزی تو همین مایه ها

مثل سگ هم پشیمونم از اینکه اسمشو روی پاکت کادوی عروسی اون شب نوشتم :|

امروز یاد دوستیم با سین افتادم

واقعا دوستیم رو باهاش قطع کردم و خیلی خوب کاری کردم

چطور به روی خودش نیاورد کات کردن من و؟

چطور تونست هیچ به روی خودش نیاره ازدواج اونو؟

اینا دوست نیستن که خنجر رو از پشت میزنن

از الان غم رفتن به عروسیش رو دارم که اون گنده بک هیولا هم حتما هست

خیلی دوست دارم اون روز مثلا دبی باشم یا کانادا یا استرالیا

یا چه میدونم عروسی یکی از فامیلای نزدیک شوهر خودم باشه

که نرم عروسی و عقد و همه چیزش

انشالله که کاملا هم جدا باشه عروسیش

ولی خب اون گه زنشم میاره حتما

من سرشار از نفرتم چرا اینقدر؟

خدایا کمکم کن به اون چیزای که میخوام برسم

خدایا آرومم کن



دلم واسه دانشگاه و قرارا و جلساتی که با استاد داشتم تنگ شده

واسه حس مفید بودنی که بهم میداد

واسه تعریف تمجیدایی که ازم میکرد

واسه زندگی سگی تو خوابگاه

واسه همش تو جاده بودن و یه جا بند نبودن

حتی واسه حسایی که تو کلاسای ترم یک داشتم و چه گهی که خوردمام

واسه امتحانای پایان ترم

واسه تحمل زورکی کلاسای بعدظهر

حتی واسه شهر دانشگاهی!

دلم تنگ شده

چه روزایی بود


690

همین حالا سمفونی مردگان» رو تموم کردم

آخر کتاب مثل سکانس آخر یک فیلم جلوی چشمام پخش شد

خیلی دوستش داشتم

کاش میشد بخورمش!

البته اولین بخشش یه کمی گنگ بود و مرا جذب نکرد

اما از موومان دوم حسابی جذبش شدم

بعضی کتابا اینجورین که دوس نداری بعدش سریع یه کتاب دیگه شروع کنی

دوس داری یه کم اینو مزه مزه کنی

مث همین کتاب

یا جای خالی سلوچ

کتاب بعدی رو کمی دیرتر شروع خواهم کرد

فعلا همین:)



688

واقعا بی حال و بی جونم.

احساس بی وزنی دارم

اگه مولتی ویتامین نخورم نمیتونم روزه بگیرم

در واقع دو شب خوردم و اون دو روز دوپینگ کرده ترین بودم

در عوض دو شب نخوردم و امروز مث لاستیکی که بادش خالی شده باشه

پیییییییییییسسسسسسسسسس

امشب حتما مولتی ویتامین میخورم 

دیشب سحری به قوول جوجه قُلمه سبزی داشتیم

با قرمه سبزیای مامان میشه عاشق شد

عشق بازی کرد

و حتی حامله شد!

اینقدر خوب

که دلت میخواد فقط مزه مزه کنیش زیر زبونت

خلاصه ساعت ۷ صب از شدت دلپیچه نفهمیدم چطور خودمو به دسشویی رسوندم

خواهر گفت که اونم اینجوری شده بود

و به دلیل سنگینی قرمه سبزیه

اما فعلا چند شب غذا همینه

مامان به شدت زده تو کار اقتصاد مقاومتی

خخخخخخخخ

خیلی بیحالم

امروز فک کنم شیشمین روز ماه رمضون بود


687

پیشنهاد کاری در شهر دانشگاهی؛

آخه الان لامصب؟

آخه الان که من همه چیزم رو جمع کردم و از اونجا اومدم؟

چرا زودتر پیشنهاد ندادی خب؟

میموندم بخدا :((((

اه شت.


****************************************

یعنی بابا هم فهمید که سر کاری بود ، من نفهمیدم :|

ساعت ۱۲ گوشی دستم بود بهش که گفتم پرسید از کجا؟ گفتم اینستا

بعد چند دیقه که صدای نوتیف گوشیم اومد گقت الان شرکت باز نیس جوابتو بدن

یعنی یه جور شدم!

یعنی برو دختر خر نباش! یه نوع مخ زنیه

بعد الان یه ساعت یارو باهام چت کرد راجع به همین چیزا

و آخرش ریکوعست داد

کلی هم سوالای مزخرف پرسید که کدوم شهری و اینا

و اینکه الان یادم اومد. انگاری قبلا بهم ریکوعست داده بود اکسپت نکرده بودم :| دوباره هم داد



685

تخم مرغ رو از جا تخم مرغی درآوردم 

تخم مرغ به دست چرخیدم سمت مامان

پرسیدم مامان این تخم مرغ.

و در همون حال که نه چرخشم به سمت مامان کامل شده بود و نه جمله ام 

تخم مرغ از دستم افتاد روی سرامیکا و زاررررت شکست

خیلی صحنه کمدی ای بود :))))))))


689


سلام به همه مخاطبین احتمالی و گذری و دنبال کننده و خاموش و روشن!

یه برنامه ای قراره کار بشه که همونقدر که شما میدونین چیه، منم میدونم :))

هم شما و هم من توی این برنامه شرکت داریم.

شما می‌تونین از طریق

این لینک هر سوالی که ازم دارین بپرسین

یا از طریق آدرس ایمیل gappod@yandex.com اگر نظر یا حرف خاصی دارید بنویسید تا مطرح بشه . 

ضمنا هرگز هویت شما در برنامه فاش نخواهد شد. 

هر کی این پست رو دید شرکت کنه دور هم خوش بگذرونیم یه کمی

فعلا همینا دیگه

منتظریم


چند  روزیه بدجوری قفل کردم روی کوتاه کردن موهام

هی عکس موی کوتاه نگاه میکنم

هی تصمیم میگیرم کوتاهشون کنم

هی منصرف میشم

حالا نمیدونم درسته کوتاه کنم یا نه

البته همچین مویی هم ندارم که اینقدر دلبستشم

بیشترم واسه اینه که موهام کلی طول میکشه تا بلند شه

و اینکه نمیدونم موی کوتاه بهم میاد یا نه

هرچیم میگردم عکس دوران جاهلیتمو پیدا نمیکنم که موهامو کوتاه کوتاه کرده بودم

چقدر ریسکی بودم قبلنا

عین پیر شدم پاک

اما مطمعنم که به محض اینکه کوتاهشون کردم همه عروسی میکنن :| حتی خودم

این خط اینم نشون

امروز عصری زد به سرم پاشدم بعد از کلی پیاده روی رفتم به شهر همسایه و گشت زدم و هیچیم نخریدم برگشتم خونه

البته چرا، مورچه کش خریدم با هدبند ورزشی

همین دیگه

کلی هم بعد ظهر تو اتاقم یوگا کردم

هاااااا رفتم اون کیفی که دلمو برده بود رو هم از نزدیک دیدم و دست گرفتم

هم خیلی پررنگ تراز اون چیزی بود که انتظار داشتم و هم خیلی کوچیک بود

کیف پولم توش جا نمیشد

خب ۱۲۰ هم خیلی براش زیاد بود

تقریبا منتفیه

اما دلم یه کفش تابستونی کرم رنگ باز میخواد

که اگه بخوام داشته باشم قاعدتا یه کیف کرم هم میخواد خب

راستی یه مانتو هم دیدم ۱۷۸ تومن

ازین سوسکیا بود و حس باکلاسی بهم میداد

منتها رنگش دقیقا رنگ همون سرخابی قبلیه خودم بود

و اینکه بسی گران بود دیگه

اینم تقریبا منتفیه مگه اینکه خر مغزمو گاز بگیره و یا حراج بزنه مغازه هه!



693

خب.

من سه شنبه روزه‌م رو گرفتم و شب شد

شب آقای همکلاسی که باعث همه فتنه‌های اسفند ۹۷ بود بهم پیام داد

از ساعت ۱۱:۳۰ الی ۲:۳۰ شب داشتیم چت میکردیم

یه حرفایی بهم زد از جمله میزان دقیق پس اندازش،

عشق سابقش،

خوشگلی من،

و .

دیگه پاک رد داده بود!

بعدش هم به صورت تابلو قصد داشت مخمو بزنه تا باهاش مقاله بنویسم. به این صورت که فقط متنش رو من بنویسم. اونم به زبان شیرین انگلیسی!

فعلا جواب مشخصی بهش ندادم. کور خونده

من یا واسه این موضوع وقت نمیذارم یا اگر بذارم در ازای اینه که چیزی یاد بگیرم

متن نوشتن به چه درد من میخوره!

واقعا که

خلاصه اون شب فک میکردم فرداش نمیتونم روزه بگیرم

خیلی خیلی کم سحری خوردم و خودم رو برای همه چیز آماده کردم

اما فرداش دیدم خیر! خبری نشد

ییل ظهر اومد خونمون و ناهارم چیزی نخورد

من تو تخت دراز کشیدم و کمی کتاب خوندم

کل روز دل درد داشتم.

مامان بهم گفت تو فقط بخواب

گفتم مامان به حالت افقی میمونم اما این روزه رو میخوام نگه دارم!

دم افطار خوابیدم و با الله اکبر بیدار شدم

رفتم دسشویی و فوقع ما وقع

خلاصه هر جور بود روزه چهارشنبه م رو نگه داشته بودم و احساس پیروزی بهم دست داد!

بعد از افطار ییل کیلید کرد که بریم بیرون و من اصلا حال نداشتم

ناراحت شد و یه جورایی قهر کرد و تنهایی رفت

دیگه اومد و من صورتشو واسش کرم گذاشتم و یه کم فک کنم حرف زدیم

فک کنم سه شنبه بود ترجمه گرفته بودم. آره شب نشستم به انجام ادامه ترجمه

عصری دکتر شین یه استوری گذاشته بود که لوکیشنش شهر ما بود

منم ریپلای کردم و تعارف که بفرمایید در خدمت باشیم و اینم آدرسمون که فکر نکنید تعارفه و این حرفا.

خلاصه دکتر یه کم ناز کرد و دیدم بی میل هم نیس

آخرین پیامم رو بی جواب گذاشته بود و منم به مامان بابا یه اولتیماتومی دادم که ممکنه بیان

فرداش تا ظهر خبری نشد. پیام دادم که دعوتم رو پذیرفتی؟‌ گفت آره!

حالا ساعت چنده؟ ۱۲:۳۰ ظهر

به مامان که گفتم استرس گرفت

سریع افتادیم به جون خونه

خوب شد ییل بود

با مامان رفتن خرید. میوه و کشک و این چیزا گرفتن

من آش رشته بار گذاشتم

خونه رو جمع و جور کردم

رختکن و روشویی رو تمیز کردم

راه پله رو مرتب و تمیز کردم

اتاقم رو.

پیاز داغ و نعنا داغ درست کردم

جونم بگه خونه رو جارو برقی زدم

فرنی که زنداداش قرار بود آماده کنه نصفش هم درست نشده بود. افتاد گردن خودم. اونم درست کردم

مامان میرزاقاسمی و شامی و کوکو درست کرد

سبزی خوردن رو مامانبزرگ پاک کرد

ییل میوه ها رو شست و چید

ظرفا رو من آماده کردم

و تا خود افطار اصلا ننشستم

دیگه دم افطار اومدن 

نشستیم غذا خوردیم

و خیلی سخت بود برای من

چون نمیدونم چرا حس میکردم جو به شدت سنگینه

مامان که عملا حرف نمیزد

بابا خیلی کار کرده بود و به شدت خسته بود

برادر و زنداداش که دیر اومدن

ولی تجربه خیلی خیلی جالبی بود

یه جورایی کل باز مهمونداری و خوش و بش باهاشون گردن من بود

بد نبود. تقریبا تونستم از پسش بر بیام

بچه ها به شدت خسته بودن و خوابالو

بعد افطار باهاشون بازی کردم و نقاشی کشیدم که یخشون کلی آب شد

آخرشم عکس انداختیم و دکتر گذاشت تو پیجش

کلی کامنت خوردم

و شرمنده شدم

مونده بودم چی جواب کامنتا رو بدم

خلاصه

بدن من فرداش مال خودم نبود

با اینکه به نظر نمیاد خیلی کار زیادی کرده باشم

اما دست و پاهام به قدری کوفته بود که انگاری کتک خوردم

به مامان میگفتم من انگار از کوه اومدم

و کل جمعه به صورت لش افتاده بودم!

شبش خواله اینا اومدن و عین تا دم سحر اینجا موند

و کلی مسخره بازی دراوردیم

به یاد دوران نوجوانی

روز شنبه

صبح با توت فرنگیایی که ییل خریده بود مربا پختم

البته از شب قبل روش شکر پاشیده بودم و حسابی آب پس داده بود

ظهر ییل زنگ زد که شارژرش رو جا گذاشته

و کیلید کرد به من که بیا پیشم

منم بدم نمیومد و تصمیم گرفتم که یه هوایی به این کله بزنم

حلاصه دوش گرفتم و راه افتادم

سر راه رفتم مغازه دوستم میم که تازه نزدیک خونمون وا کرده

کلی حرف زدیم و من ازش چند تا خنزر پنزر کوچولو خریدم

بعد رفتم خونه ییل

شب رفتیم دور دور و البته که هیشکی بهمون پا نداد

نمیدونم چیه داستانش!

این بار من شارژر نداشتم

که البته فرداش کلی گشتیم تا یه شارژر پیدا کردیم که اصلنم شارژ نمیکرد

ولی از هیچی بهتر بود

شام خوردیم . خوابیدیم

صب اون رفت سر کارش و من خوابیدم

زود برگشت و پا شدم با هم صبونه خوردیم

ناهار خورشت بادمجون درست کرد که خوردیم

عصری رفتیم خونه خالش

که از بیرون شام گرفتن

بعد از اونجا رفیم بازم دور دور

و بازم هیشکی بهمون پا نداد

البته به قول خودش ما انگاری از کلاس زبان اومده بودیم

اینقدر داغون!

دیگه شب هم خوابیدیم باز من تا ظهر خواب بودم که اومد با هم صبونه خوردیم

رفت بانک و برگشت من واسه ناهار ماکارونی گذاشتم

خوردیم و یه کمی خوابیدیم

دیگه من با واو قرار گذاشتم که کتابمو ازش بگیرم

و ۶:۳۰ از خونشون درومدم

خیلی عرق کرده بودم و باید دوش میگرفتم

خلاصه. اومدم خونه

افطاری برادر اینها خونمون بودن

آش و اینا خوردیم

فردا اونا میرن مسافرت

شب استاد بهم پیام داد که ارکید آی دی باید داشته باشی واسه مقاله

که منم سریع درست کردم و واسش فرستادم

الان میخوام برم یه لیوان شیر با خرما بیارم تو اتاقم. به همراه دنت بیسکوییتی که خریدم میل کنم ^_^

راستی دیروز نوشتن مقاله دوم رو به صورت کاملا کشکی با ترجمه مقاله دومی کنفرانسیم رسما شروع کردم

حالا از همین کشکی باید شروع کنم تا یه مقاله اوکی و تاپ در بیاد

امیدوارم بشه



سلام به همه مخاطبین احتمالی و گذری و دنبال کننده و خاموش و روشن!

یه برنامه ای قراره کار بشه که همونقدر که شما میدونین چیه، منم میدونم :))

هم شما و هم من توی این برنامه شرکت داریم.

شما می‌تونین از طریق

این لینک هر سوالی که ازم دارین بپرسین

یا از طریق آدرس ایمیل gappod@yandex.com اگر نظر یا حرف خاصی دارید بنویسید تا مطرح بشه . 

ضمنا هرگز هویت شما در برنامه فاش نخواهد شد. 

هر کی این پست رو دید شرکت کنه دور هم خوش بگذرونیم یه کمی

فعلا همینا دیگه

منتظریم


703

آخرین باری که بهم پیام داد اولش گفت خوب هستید ایشالا؟

این یک گام مثبت بزرگ رو به جلو هست برای من

مخصوصا که در جوابش گفتم شما خوبید ریپلای کرد و نوشت ممنون از لطفتون

چون یبار اول پیامم ازش پرسیدم خوب هستین اصلا جواشو هم نداد :|

همینقدر مغرور.، همینقدر بدقلق.»


702

*یکی از باگ‌های خلقتم هم اینه که میرم دسشویی جیش میکنم

بعد میام اتاقم دمی بیاسایم درجا پی پی دارم :|



**با بابا یواشکی رفتیم بستنی خوردیم

که مامان نفهمه

اما وقتی اومدم اتاقم صدام کرد

گفت مث ا رفتی مث ام اومدی؟

به بابا گفتم همین جمله رو میگه ها :)))))))))




*** ترجمه دارم باز!


امروز نتایج دکتری اومد!
منی که هیچی نخونده بودم و فقط یدونه تخصصی زده بودم مجاز شدم

الانم دو جا دعوت به مصاحبه :)))))))

خودم خندم گرفت!

دو تا دانشگاه صنعتی

هر چند دانشگاهای قوی ای نیستن

ولی جالبه

هنوز به مامان بابا نگفتم 

میدونم بگم داستان میشه

اما الان میخوام به بابا بگم

مطمئنم از فردا همه جا باید بشینن بگن و پز بدن :|


امروز بعد از یک ســــــــــــــــــــــــــــــــــال و انـــــــــــــــدی! همدیگه رو دیدیم :|

درست نمیدونم کی بود. اما فکر کنم آخرین بار آبان یا آذر ۹۶ بود که با هم بیرون رفتیم

وای که چقدر تند گذشت!

امروز دیدیم همدیگه رو

من باز ضربانم بالا رفت و عین احمقا دستام شروع کرد به لرزیدن

چرا من اینقدر ضعیف و سست عنصرم که این دستای لعنتی هر چی میشه باید بلرزن؟

مطمئنم که اونم دست و پاشو گم کرده بود

وقتی رفت یه نگاه به انگشتر مس تو دستم انداختم

و با خودم گفتم 

اون حلقه تو انگشتش کرده و من این انگشتر مضحک مسی رو :|

به هر حال. 

زود خودمو جمع کردم باز

اما خب





یه ترجمه دارم که باید بشینم انجامش بدم 

خیلی کارا دارم

خیلی!




***** راستی اسمم رو عوض کردم

من بعد از آواره تغییر داده شدم به آسِمان ^_^


705

یکی منو آنفالو کرده :)

امروز برای اولین بار تنهایی با تاکسی رفتم روستای پدر

خیلیم خوب بود و خوش گذشت

دیگه کلی با بابا لذت بردیم از هوا و طبیعت و سرکشی کردم به برنجا و اومدیم خونه

امشبم رفتم ماست خریدم و یه سری رفتم خونه خاله

الانم اومدم خونه

البته یه دور پست در موندم و دوباره زنگ زدم تا مامان درو واسم وا کرد

نمیدونم چیکار کنم حالا

یا یه کم مقاله بنویسم 

یا یه کم زبان بخونم

فقط یه کماااااا



(خدایا!

از اینکه مامان اینجور با پیرزن همسایه همذات پنداری میکنه خیلی ناراحتم

به اون مرحله رسیده که درداش رو با اونا شیر کنه 

خیلی بده این)

دیشب ع اومد اینجا

اصلا فازم به فازش نمیخوره

هیــــــــــــــــچ!

یعنی فازشو نمیفهمم بعد از اینهمه سن هنوز فاز شوخی دستی داره و من اصلا از اینجور رفتارا خوشم نمیاد

چون با این کاراش فقط میخواد سایزتو اندازه بگیره 

و بعد ایراد بذاره

وگرنه با خیلی از دوستای دیگه م هیچ مشکلی راجع به شوخی دستی نداریم و خیلیم اوکی هستیم

آدما چقدر میتونن از هم دور باشن

آخه یعنی چی که از هر فرصتی استفاده میکنه تا سایزمو دستش بگیره و بعد تحقیر کنه؟

الان که یکم بزرگ شدم میفهمم دلیل خیلی از کمبود اعتماد به نفس دوران بلوغ و حسای بدم همین رفتارای اون بود

چون نقش پررنگی تو اون برهه از زندگیم داشت متاسفانه

ولی خب حالا که فهمیدم

دیگه اجازه نمیدم

در حالی که خیلی از دوستا و اطرافیانم به هیکلم غبطه میخورن

و یادمه چند بار تو خوابگاه بهم گفتن لعنتی چه هیکلی داری تو

چرا راه دور بریم ییل همیشه بهم میگه خوش به حالت و غبطه مو میخوره

بعد این نشور هر بار میخواد تحقیرم کنه

و میگه چقدر لاغری

و هیچی نداری

و اله و بله

اونجوری باشه مانکنا هم هیچی ندارن

هر چی باشه هیکلم از اون هیکل قناس تو بهتره که

عین ماله‍

حالا چرا عصبانی میشی بابا، کالم دون! :))))


713

صب ساعت از شیش هم گذشته بود که تونستم بخوابم 

خیلی هم خواب بی کیفیتی داشتم

چه وضعشه آخه؟

یه زمانی که میخواستم بخوابم و خوابم خوب بود

هی گفتن

هی گفتن چقدر میخوابی

از زندگیت افتادی

حیف

الان که کاری ندارم و میتونم بخوابم، دیگه خواب ندارم :(

پنجره اتاق رو با پتو و ملافه پوشوندم تا نور کمتر شه و بتونم راحت تر بخوابم

پنجره رو باز نذاشتم با اینکه هوا خیلی سوسکی بود

ولی خواب دلچسبی نبود :(

ظهرم دو بود که پاشدم

همیشه هم بعد از خواب جونم درد میکنه

چه وضعشه آخه

ولی یه خورده مقاله رو بردم جلو

در واقع دارم مقاله کنفرانسی دومیمو ترجمه میکنم

بعدش با استاد میفتیم به جونش

تو این تابستون مقاله دومی رو هم تموم کنیم یه جای درست و حسابی تر بفرستیم یه کمی خیالم راحت تر میشه



زن همسایه اومده خونمون

بهم میگه ایشالا خوشبخت شی، عروس شی

به مامان میگه ایشالا یکی بیاد دستتو بگیره ببره 

یواش میگه یه چیزایی شنیدم

مامانم کم نیاورد گفت آره، اما همه رو رد میکنه

زنه بهم میگه چرا. خواستگار دو بار سه بار بیشتر نمیادا

منم با یه قیافه پوکر فیسی گفتم خب نیاد. فدا سرم

به تخم مرغم

دو سال از این محیط و شهر دور بودم راحت بودم

باز شروع شد

یعنی فقط میشینن حرف دخترای مردم رو میزنن؟


امروز چه روز پر واقعه ای بود!

حوصلم نمیکشه همشو بگم

اما خب روزم از بعد ظهر شروع شد طبق معمول

ازخواب ویک آپ شدم به چک کردم شبکه های اجتماعیم!

بعد ساعت ۳-۴ بود گت آپ شدم

نمازم اینا رو خوندم اومدم نشستم پشت لپ تاپ

یه سر صدایی تو کوچه شد که حال ندارم بنویسم

بعد سر همون ع گفت بیا بریم مغازه دوستم

منم پاشدم کلی بیشتر از معمول آرایش کردم و لباس پوشیدم و رفتیم

نشستیم اونجا همه چی اوکی بود که یه سر رفتم دم در که ع بهم گفت برووو تووووووووو

یه نگاه کردم دیدم اون جلوی یکی از مغازه ها واستاده

دیگه منم اومدم نشستم پشت دخل 

حالم بد شد

انگاری کلی اسید از معدم ترشح شد

و ته دلم خالی شد

بعدم که طبق معمول دستام شروع کرد به لرزیدن

هیچی یه کمی واستادم با گوشی الکی کار کردم

که ع گفت اونم اومد سمت مغازه به تلفن حرف زدن و هی داخلو نگاه میکرد

اصلا دوست ندارم حرفاش درست باشه

چون دیگه هرچی باشه اون ازدواج کرده

و من هیچ شوخی ای با این مسئله ندارم

و اصلا نمیخوام بهم فکرم بکنه

امیدوارم بابت یه حرفی که زدم خدا منو ببخشه

دیگه یه کم موندیم و پاشدیم بیایم 

که هنوز انگار اونجا بود

چند تا مغازه اونور تر

خلاصه

من اصلا رومو اونور نگرفتم

تا با ز دست دادم دستمو کشید و نگه داشت

ظاهرا اون داشت میومد اینوری

هیچی دیگه یه چند ثانیه بیشتر موندیم بازم مو گرفتم اون سمت

و در نهایت خدافظی کردیم

و ز هم گفت .» جوووون

خیلیم بلند گفت اسممو :|

خوشم میاد بچه ها همه پایه ان!

اصلا دوست ندارم اینقدر ببینمش لعنتی رو

چه رویی داره

به ع میگم اون اصلا به من خیانت نکرده بود

و این من بودم که خواستم تمومش کنم

به قول ع حداقل میتونست یه کم له له بزنه که

نباید اینقدر زود ازدواج میکرد

دیدم راس میگه

لعنت به من با داشتن دوستی به نام سین

سین در حق دوستیمون خیلی خیانت کرد

هیچ وقت واسه این پشت خالی کردناش نمیبخشمش

هیچوقت

من هیچوقت تا جایی که تونستم واسه دوستیمون کم نذاشتم

اما اون چی.



707

هر چی گشتم چشم بندمو پیدا نکردم

حالا صب چیکار کنم!

نه زیر تخت نه روی تخت نه هیچ جای دیگه

اومدم پرده رو کنار بدم دیدم لامپ تیر برق مستقیم توی عنبیه منه

هیچی، پاشدم کشیدمش

انشالله کهنه روییا هم فردا نمیان :|



امروز صب با صدای لرزش پنجره از صدای موتور کامیون زیر پنجره اتاقم پاشدم و با صدای پرتاب سنگهای خرد شده ازجا برخاستم

مصداق بارز گت آپ و ویک آپ:|

چون بستن پنجره هیچ تاثیر مثبتی نداد یه دور دسشویی هم رفتم و اومدم برم زیر پتو دیدم پام خیسه

بله! قطرات جیش بود!

دوباره تر تر رفتم دسشویی و پامو توی روشویی بردم بالا و شستم باز اومدم اتاقم

بعد از چرخیدن فراوون و پیدا نکردن پوزیشن مطلوب و پوشیدن چشم بند و یک ساعت تلاش نافرجام به خواب رفتم تا ساعت دوازده و نیم با زنگ در باز بیدار شدم

البته بینش هم کهنه روویی بود ها

خلاصه اعتنا نکردم تا رفت و یهو یادم اومد امروز بسته داشتم

گوشی رو روشن کردم و شماره یارو افتاد و زنگ زدم و با کلی ناز برگشت و بسته رو آورد

یه چیز خیلی کوچولو واسه کراشم سفارش داده بودم که برای خالی نبودن عریضه یه دستبند طلای کوچیکم واسه خودم گرفتم به قیمت شصت تومن!

خیلی ریزه، تو مایه های نوزادی. نمیدونم شایدم تولد سین بدم بهش

هنوز تصمیم نگرفتم

البته اون که ارزش قایل نمیشه واسه آدم نهایت پنجاه تومن برم یه بلوز واسش بگیرم، عین خودش. اما زورم میاد برم بگردم دنبال چیزی

خلاصه اینکه

نمیدونم اون چیز کوچولو که واسه کراشم گرفتمو حالا خوشش بیاد یا نه

ولی یادمه یبار یه همچون چیزی دستم دیده بود وخیلی دوست داشت

منم یه چیز بامزه تر واسش خریدم

خب دوسش دارم دیگه

البته کاش اونم دوسم داشته باشه

 وای فیلم شبکه دو خیلی مزخرف و خالی بندیه ولی با این حال نگاه میکنم

دیگه چی میخواستم بگم؟ چیزی یادم نمیاد فعلا!

ادامه مطلب


*دستام بوی قرمه سبزی میده

از فردا تا ۲-۳ روز که قرمه سبزی تموم شه تمامی امحا و احشا و اعضا و جوارح و حتی جیشمم بوی قرمه سبزی خواهد گرفت


** با این قیافه ای که من داشتم

و این جوشایی که رو صورتم سبز شدن

 و اون ابروهای پاچه ای که ساختم واسه خودم

بیشتر بهم میخوره ۱۶ سالم باشه

و یه نوجوون بدبخت تنها در حال گذر از بحران بلوغ تا هر چیز دیگه ای

کی پاشم برم آرایشگاه؟


718

اه! شکلات با عکس نارگیل روی پوستش

نارگیلش مزه سگ میده

منم که همینجوریشم از نارگیل بیزارم  -ـ-

----------------------------------------------

سه تا قاشق قرمه سبزی مامان پز رو از روی گاز دستبرد زدم

راضیم نکرد

یه قاشق ماستم دادم بالا

باز یه چیزی کم بود

در فریزرو واکردم و بهبستنیا نگاه کردم

نه،

اومدم تو اتاق این شکلات سگی رو میخورم

آخه کواتم شد مزه؟ زدین به شوکولات لعنتیا؟



716

می‌خواستم این پروژه هه رو یکمی نگه دارم تا دیرتر تحویل بدم تا فک کنن روش خیلی کار کردم

بعد گفتم ولش کن بفرستم بره تا اگه مشکلی داشت زودتر رفع و رجوعش کنیم دیگه نخوره به تعطیلات که جوجه جانم اینا میان دیگه لپ تاپ مپ تاپ نمیتونم جلوش وا کنم که

دیشب چیکار کردم؟

واقعا بعضی وقتا از کمبود شبکه های مجازی برای چک کردن خفه میشم

دیشب اینقدر همه چی رو چک کردم که دیگه گوشی و لپ تاپم به حرف اومده بودن

نمیدونم چیکار کردم

تو این ماه رمضون یه احساس خب که چی نسبت به غذا خوردن پیدا کردم

دیگه بعد افطار که نمیشه خورد

هی میرم در فریزرو وا میکنم

یه نگاهی به بستنیا میندازم و میرم

هر چی فکر میکنم میبینم نمیتونم بخورمشون

میگم فدا سرم

سحرم که اونطوری، غذام بی نمک بی نمک

اصلا دوسش نداشتم

با اونهمه ادویه که بهش زده بودم به زور ماست دادم پایین

چیه آخه

تازه برادر هم کلی مسخرم کرد. ناهار همونو خوردن

ازم فقط تشکر کرد با لبخند

اما میدونم که منظورش چی بود. بهش گفتم خیلی بی ادبی

شب گوشی سامسونگ جدیدشو واسم آورد که یکمی کار کنم

واقعا عین بیسوادا شدم

نمیتونستم برم توش

یا نمیتونستم تایپ کنم

هنوزم خیلی سختمه

رو گوشیم اینستاگرام بالاتر از یه ورژنی دیگه نصب نمیشه

مثلا تماس ویدیویی و این چیزا اصلا ندارم

اما رو اون همه چیز هست دیگه

طفلکی من

دیگه تلگر.ام . اینست.اشو راه انداختم

یکی پی ام داده بود یکمی باش چت کردم

یه دروغ اولش به یارو گفتم

بعدش دلم طاقت نیاورد

راستشو گفتم

اینقدر خرم که نمیتونم یکی رو یکم پیچ بدم

بعدش گفت فالوت کنم

گفتم من فقط آشناها رو فالو میکنم

هه هه هه

چقدر من کولم

اینم دروغ گفتم :))

در حال حاضر بنده دو گوشی اندرویدی دارم تا اطلاع ثانوی >:)

{یاد یاهو مسنجرم بخیر!}

خیلی روزا تکراری میگذره

دیگه خسته شدم

ماه رمضون تموم شه یه نفسی بکشم و ایشالا دیگه یه برنامه دقیق بریزم واسه روزام

هر چند برنامه رو نوشتم قبل ماه رمضون اما خورد به این ماه مبارک و برنامه هام هم پررررررر

شب بعد افطارم نشستم گزارش کار اون یارو رو چک کردم بره پی کارش

پولمو بده باباااا



*** اوه!

یادم نبود.

در یک اقدام جوگیرانه کلی مقاله دیشب دانلود کردم تا بخونمشون

در رابطه با یکی از نمودارایی که دیتای ناجور میداد و مجبور شدیم حذفش کنیم///

کیه که بخونه؟

من! من!



715

امروز بعد سحری بلافاصه رفتم تو رختخواب

بعد گفتم بذار تا هوا تاریکه تلاش کنم بخوابم

اینقدر صدای ساعت رو مخم بود پاشدم باتریشو درآوردم

کیفیت خوابم همچنان همونه

دیگه ساعت ۲ پاشدم گوشیو روشن کردم

یه کمی چک کردم همه جا ها رو

خواهر زنگ زد دو سه کلمه حرف زدیم

نماز خوندم

یه کمی کتاب خوندم

آماده شدم لپ تاپ برداشتم رفتم مغازه برادر

همونجا نشستم پروژه ای که گرفتم رو انجام دادم

خلاصه نموداراشو هم گرفتم

فایلاش رو هم گرفتم

موند یه جمع بندی

برای ۵۰ تومن پول کار زیادی انجام دادم

اما خب دیگه عیبی نداره

خلاصه عصری اومدنی داداش بهم ۱۰ تومن داد

میگه ماهی ۳۰۰ بهت میدم عصرا بیا بمون

گفتم باشه :))

خوبه دیگه

اگه کارم داشته باشم ببرم همونجا انجام بدم که نور علی نوره دیگه

دیگه اومدم خونه

مامان واسه افطار پیرزن همسایه رو نگه داشته بود

سر افطارم بابا رسید

فک میکردم اصلا نیاد سر میز

اما اومد

خیلیم خوب برخورد کرد!

تعجب کردم

دیگه فیلم مزخرف شبکه ۲ رو دیدیم

و مامان گفت سحری درست نکرده

چند روز بود میگفتم میخوام غذا بذارم

یه روز مرغ پختم

اما حال نداشتم بپزم

دیگه خلاصه بعد فیلم اونم پختم، شد ۴۵ دیقه

مرغ و سیب زمینی نگینی و نخود فرنگی و فلفل دلمه ای با پلو

خلاصه امیدوارم خوب شده باشه

یه عالمه ادویه زدم بهش

حس میکنم شیرین شد

{عهههههه الان یادم اومد پیاز نزدم بهش :))))

هی میگم یه چیزی کم داشتاااااا! ای بابا}

بدبختی اینه که غذاهایی که میپزم اصلا دوسشون ندارم

به جز تعداد بسیار اندکی

مثلا لازانیا

اونم که جونم در میاد تا درست شه

اومدم اتاقم، دیدم یکی از بچه های شهر دانشگاه که جلسه میرفتیم، منو تو استوری تگ کرده

خلاصه یه کمی بهش پیام دادم

و اونم امشب داره میره از اون شهر

اینجوری من کمتر از همه موندم اونجا

اومممم

دیگه همین

یه کوچولو هم مقاله نوشتم

بازم بشینم تکمیلش کنم

بعد میرم پیش استاد حرفی داشته باشم بزنم ^_^


724

از دیروز ظهر تا به الان خودم رو پاره کرده‌ام و تونستم در حدود 7-8 گیگ فیلم و سریال دانلود کنم

2 فصل از یک سریال و 3 سریال دیگه و 4-5 تا فیلم

موندم چرا اینقدر حجمش کمه؟

حتی شب هم لپ تاپ رو خاموش نکردم و تو دانلود بود

الان این حجم از گرمایش اتاقم رو هیچی توجیه نمیکنه جز روشن بودن شبانه روزی و دانلود متداوم در اتاق

واقعا دمای اتاق با دم در اتاق هم متفاوته

امشب لپ تاپ و مودم رو میبرم توی هال :|

یه ترجمه شخمی بهم خورده که تا شب میخوام تمومش کنم بره پی کارش لعنتی رو

منو باش که بخاطر بیست هزار تومن پول از ظهر تا شب باید بشینم پای این لپ تاپ اونم تو این گرما :| بیست تومن همش :(




یه برنامه خوب نوشته بودم که هر چی امروز گشتم پیداش نکردم

در عوض فقط عین دیو خوردم

صبونه کم خوردم، چای و نون و مربای توت فرنگی و شیر، 

بعدش یه هلو

ناهار واو.یشکا.ی غاز، اونم نه خیلی، اما غذام اضافه نیومد

بعد از ظهر یه قاچ هندونه، یه نصفه مگنوم، که کل بالشم کاکائویی شد

بعدش املت با نون زدم

بعدش چایی و اوریو

بعدش ماکارونی پختم

بعد از شام هم نشستم به خوردن پفک

این حجم از خوردن در من بی سابقه است :|

میوه در رژیم غذاییم خیلی کم شده

باید حتما جبرانش کنم

الان تو فکر اون بلال هستم که کبابش کنم بخورم بره تا خراب نشده

والا

اوه اوه، گفتم خراب. سه تا موز لهیده تو یخچال بود که میخواستم شیرموزش کنم، اما خیلی لهیده

امروز دو تا سریال دانلود کردم

الان سومیشم تقریبا انتخاب کردم

و دنبال فیلم هستم

با صد گیگی که بردم

دیگه لپ تاپ خاموش نمیشه و ۲۴ ساعته میذارمش تو دانلود 

راضیم ازش


721

از چهارشنبه جوجه اینا اینجا بودن

حوصله هیچی و هیچکسی رو ندارم

امروز رفتنی اینقدر اشک ریخت و ضجه زد که خدا میدونه

تا وقتی که ماشین سر خیابون بپیچه هم اسم منو داد میزد :(

جیگرم ریش شد

باباشم کلی یُبس بازی درآورد نمیدونم چرا

کلا اینجا که میان یُبس میشه

خونه خودشونم گهگاهی یُبسه

ولی فعلا ناراحنم

حموم باید برم

شامم هنوز نخوردم

دیگه باید بشینم یه برنامه ای واسه زندگیم بریزم

عصری ف زنگ زد منو به شهر دانشگاهی دعوت کرد، الکی

پاشم که برم صبجم زودتر پاشم

چه ابروهایی دارم من



امشب سگ شدم

میدونم تقصیر هورمونام بود، اما باید کنترل میکردم خودمو

سر یه چیز مزخرف قشقرق به پا کردم 

داد و هوار

و پنج دیقه نشد که فهمیدم چقدر کارم اشتباه بود

وقتی به این فکر کردم که هم سن و سالام یه خونه و زندگی رو میچرخونن از خودم بدم اومد

من هنوزم بالغ نشدم

متاسفم


727

امروز به گردنبند طلا سفارش دادم

از طریق اینستا

البته آشنای خواهرم بود و رو حساب اون این کارو کردم

وگرنه سکته میکردم که

حالا وزنی هم نداره. ۳ گرم

بعد نشستم فاکتور طلاهایی که داشتم رو نگاه کردم

مثلا سال ۹۱ طلا بود گرمی ۷۸ تومن!

ای خدااااا

چقدر من خریت کردم که بیشتر نخریدم

البته که قیمتها به نسبت همون موقع هم بالا بود

اما باز همون یکی دو تیکه کوچولویی که خریدم رو حساب کردم اگه میخواستم پولشو نگه دارم واقعا ارزشی نداشت الان

دیگه تصمیم گرفتم هر پولی که دستم اومد تبدیل به طلا کنمش

هه هه یه چیزایی هم از دوس پسر سابق گزیدم. البته که خودش با میل خودش بهم میداد. من راضی نبودم

یه سکه ۰.۸ گرمیه که اونم الان نزدیک ۳۰۰ تومن باید باشه. اون موقع فک کنم ۷۰-۸۰ تومن گرفته بود

راضیم ازش :))))))



729

امشب میخواستم پیراشکی درست کنم
همه چیزش آماده بود، اما خمیرش وا رفت
همش چسبید به دستم
منم با همکاری مامان انداختم دور
خیلی ناراحت شدم
یک بار قبلا درست کرده بودم و اوکی بود
خیلی گشنمه
شامم نخوردم از ناراحتیم
حالا فردا قراره موادشو لازانیا کنم
:(((((((
برم بشینم یه کم سریال ببینم بشوره این غمو
ولی با گشنگی دائمیم چه کنم؟؟؟
با غم انگیز ترین حالت گیلان چه کنم؟‌:)))

امروز بعد از ظهر ییل زنگ زد

حالش خراب بود

با دوس پسرش دعوا کرده بود و در حال جدا شدن هستن

کار به افراد دیگه مث مادر پسر هم رسیده، از اون اوضاع قرمزای رابطه

یه کمی باهاش حرف زدم و بهش گفتم فردا میام پیشت

بعدش واو زنگ زد، دوست و همکلاسی دوران کارشناسی

یه کمی هم اون جویای احوالم شد و با هم صحبت کردیم و راهنماییم کرد

کلی نصیحتم کرد که زبانم رو بخونم

فردا امیدوارم یه نیرویی من رو هل بده تا مقاله های فشار رو بخونم و تیک بزنم این کارو

احتمالا شب برم پیش ییل

***

صبح ساعت ۱۰:۳۰ یکی اومد اینقدر در زد که نزدیک بود پاره شه

منم با اینکه از زنگاش بیدار شده بودم اما در رو باز نکردم

متنفرم از اینکه سر صبحی دست و رو نشسته و با لباس خواب رو کسی در باز کنم

اونم چی؟ تشکم وسط هال پهن باشه

باید بفهمن دیگه

***

نمیدونم چه مرگمه که اینقدر خشمگینم نسبت به همه چیز و همه کس

چمه من؟

جدا دوس دارم بدونم چرا این جوریم؟

من نسبت به مامان و بابا هم خشم زیادی دارم

و این خشم رو حس میکنم

امروز زنگ زدم از روانپزشک وقت بگیرم

چند وقته زنگ میزنم جواب نمیدن هی



731

دیشب یه خواب عجیب غریبی دیدم که تو خود خواب هم حیرت کردم

یه پسره اومده بود دم خونمون گفت اسمم مجیده. داشت وارد جزییات میشد که خیلی وقته ازت خوشم اومده که من محل ندادم اومدم داخل. حالا اون دخترخاله که ازش خوشم نمیاد هم خونه ما بود. رفتم از پنجره نگاه کردم دیدم یه حیوون وحشتناک داره با خودش. شبیه اون حیوونی که وسط جاده چسبیده و بلندش میکنن، اتفاقا کلیپش رو هم تازه دیده بودم. اومد به سمت راه پلمون منم درو از داخل قفل کردم که حیوونه بازش کرد اومد تو. یه میمون چاق زشت بود :| ریشاشم زده بود ته ریش داشت و یه پیژامه راه راه پاش بود. عین آدمای عقب مونده بود. یکم کولی بازی دراورد و رفت دسشویی. یکمی فحش دادم به پسره و شوهر دخترخاله رو صدا کردم بیاد کمکم. پسره گفت من پسرخاله زنداداشتم. گفتم الان زنگ میزنم بهش میگم مادرتو به عذات بشونه. خلاصه گفت من کارم فروش این حیووناس. خب بگو. بیاد اینو ازم میخره. این روش کارمه. که خیلی عصبی شدم. خواهرم اومد باهاش حرف زد و بعد منو صدا کرد. دیدم پسره دراز کشیده زیر پله های ورودی. خواهرم بود یا دخترخالم گفت این تو رو میخواد و به خاطر تو این کارا رو میکنه. هی بهش گفتم نگام کن. اصلا نمیشناختمش اما لحنم شبیه دوست دختر دوست پسرا بود. شک کردم یکی از بچه های دانشگاه باشه. گفتم منو نگاه کن و لبخند زدم تا بتونم قیافشو به خاطر بیارم که نیاوردم. حالا تو همون بین تو فکر این بودم که این که دفعه اول برای به دست آوردن دل من اینجور کولی بازی درمیاره اصلا برای زندگی کردن آدم قابل اعتمادی نیس. چجوری ردش کنم بره. تمام این مدت هم میمونه تو دسشویی بود :|



اون حیوونه! 



730

خب حجم جایزه هم تموم شد و من امروز نادانسته نزدیک به یک گیگ رو به فا. دادم

در مجموع چیزی حدود ۵۰ گیگ فیلم و سریال دانلود نمودم

تاکنون یکی از این سریالها را مشاهده نمودم

برم قسمت پنجم چرنوبیلم ببینم خیالم راحت شه به بقیه کارام برسم

قسمت وحشتناک ماجرا اینجاست که دیشب ساعت ۵ صبح پاشدم رفتم دسشویی اومدم. خوابم که نمیبرد هیچ، مدام صحنه های چندشناک و دهشتناک چرنوبیل میومد جلوی چشمم.

سعی کردم تا به یاد صحنه های بیگ لیتل لایز بیفتم و بخوابم اما در نهایت به زور خوابیدم

# موقع تماشای چرنوبیل هی یاد هی هو آیز میفتم! 


734

گرسنمه و با هیچکسم میل سخن نیست

البته هیچ کسی هم نیس

یه خورده نون و کره بادام زمینی خوردم

اما سیرم نکرد خب

دیشب کلی داروخونه و مغازه گشتم دنبال ضد آفتاب، فارغ از اینکه آب در کوزه بود

امروز تو یه مغازه که فکرشو نمیکردم خریدم، ۱۵۷تومن

یه دور چشم گرفتم ۳۵، اون سینره شده ۶۴! (شصت و چهار فاکتوریل :) ) با اینکه راضی بودم اما گرون بود و زیاد. دیر تموم میشه خراب میشه

هیچی یه سر صب رفتم بیرون ۲۱۲ تومان وجه رایج مملکت رو به فنا دادم آمدم منزل

غروب کلی با مامان ال حرف زدم

شنبه صبح زود میرم شهر دانشگاه. یه چند روزی میمونم و میام

خدا کنه خوش بگذره

دارم با دامن میخوابم، وسط هال. حال ندارم برم اتاقم عوضش کنم. خدا یا کمک کنم آبرو و شرافتم بر باد نره تا صبح که بیدار میشم!!!!

البته به ذهن خلاقم رسید وسطش یه سنجاق قفلی بزنم حداقل کنار نره. اما اجراییش نکردم. ایشالا که نمیره :))



امروز رفتم طلافروشی یه دستبند ببینم. دو تا خانوم در حال خرید بودن، ظاهرا واسه یه تازه عروسی که اونجا نبود. یکیش میگفت خدا کنه عقل داشته باشه شعورش برسه نگه داره، نفروشه. اونیکی گفت جاری با جاری چقدر بده! هه هه هه. اینیکی گفت نه بد نیستم. تو که میشناسیش. خیلی هم احساس کول بودن داشتن. خدایا چقدر چیپه یه جایی پشت سر یکی حرف بزنی. کمک کن هیچ جا پشت هیچکس اینجوری و هیچ جوری حرف نزنم :|


738

بعد از خوندن

این باز به سرم زد که چقدر تنهام

بعضی تنهاییا خوبن، یا آدم به این نتیجه میرسه که خوبه، مثل همون که بهش لینک دادم

اما بعضی وقتا تنهایی آزاردهنده میشه. مث همین تنهاییا که تو

این هشتگ من هست.

وقتی میخوام یه برنامه ای رو برم اما هیچکسی رو ندارم که باهاش برم

وقتی میخوام جمعه ای برم کوه باز کسی رو ندارم

وقتی حتی میخوام برم بیرون و خرید، کسی رو ندارم

یا وقتی میخوام به کسی زنگ بزنم اما هیچ کسی نیست

من خیلی تنهام، اما خب با وجود اینی که دوستای زیادی دارم.

تو شهرها و کشورهای مختلف

دور و نزدیک

اما خب تنهام

تنهایی من یه خورده عجیبه

خیلی وقتا توی یه جمع هم باز این منم که تنهام

:(


736

من روز شنبه ساعت ۴:۳۰ صبح راه افتادم به سمت شهر دانشگاهی

وقتی رسیدم یه مقداری چایی داغون کیسه ای با پنیر ماسیده و نون خوردم و سریع رفتم دو تا کتاب خوشگل واسه هم اتاقیم خریدم و رفتم دفاعش

البته لحظه تشکراتش رسیدم و عکس و کادو و پذیرایی و اینا

تا اینجای کار فقط یک ساعت و نیم، دو ساعت چرت انگلیسی زدم توی اتوبوس

تو سواری هم که نمیشد خوابید

دیگه ظهری یه سر رفتم خوابگاه و لباس عوض کردم و رفتم پیش ف

ف با شوورش اومدن دنبالم و رفتیم دو تایی رستوران

کلی هم رستورانش الکی گرون بود و غذاش اصلا خوب نبود

دیگه ۱۱۳ پول غذا دادیم و دو سه ساعتم الکی نشستیم تا بتونیم غذاها رو بخوریم

ولی غذاش واقعا هیچ چیز خاصی نداشت

الکی گرون واقعی

دیگه بعدش پیاده رفتیم تا یه پارک و یه کمی نشستیم

یه کمی راه رفتیم

هواش عالی بود

بعدش رفتیم که ف خرید کنه

من دو تا جوراب واسه دوستم میم و یکی واسه خودم خریدم

دیگه آخرش اینقدر خسته بودم که کنار پیاده رو نشستم

با ف رفتیم ایستگاه اتوبوس نشستیم تا شوهرش اومد دنبالمون 

دیگه جنازه ای بیش نبودم

خلاصه سر راهم یه عسل خریدم و رفتم خوابگاه 

ساعت ۸:۳۰ بود خوابیدم تا ۱۲

۱۲ میم هم اومده بود خوابگاه، اما نه ناهار خورده بود و نه شام چیزی درست کرده بود. منم یه شیر داشتم برداشتم با کلوچ خوردم. مسواک و اینا و گرفتم باز خوابیدم تا ۹ صبح بیدار شدم

یکشنبه صبح پوشیدم رفتم گواهی موقتمو گرفتم

بعدش زنگ زدم استاد که برم پیشش، اونم جواب نداد

به میم زنگ زدم اونم خودشو چس کرد که باهات تماس میگیرم

منم نشستم وسط محوطه دانشگاه

اینقدر احساس تنهایی میکردم اون لحظه. یه یه ساعتی نشستم. نه کسی رو داشتم که برم پیشش. نه کسی رو داشتم بهش زنگ بزنم. خیلی بد بود. یکی دو تا سلفی گرفتم و باز بعد به استاد زنگ زدم که برنداشت. حالا کیفمم سنگین بود. زنگ زدم میم و رفتم پیشش. یه خورده موندم که استاد زنگ زد جلسه بودم و این حرفا. بعد ظهر بیا. منم رفتم تا بالا شهر اونجا و واسه میم یه کیف خریدم سی تومن. یه ساعت و انگشتر ست هم دیدم واسه سین گرفتم ۴۵ تومن. پاشدم اومدم سر راهم یه جوراب کالج س.وسک.ی خریدم واسه خودم ۸ تومن. خودمو چس کردم که رسید نمیخوام. اومدم تو راه اسمسو دیدم که مرده اشتباهی ۸۰ تومن کشیده بود :| دیگه برگشتم و باقی پولمو ازش پس گرفتم. یه آب طالبی خوردم. کاغذ کادو و یه مقوا آچهار خریدم و رفتم خوابگاه. وسایل مسایل رو کادو کردم. یه موز خوردم و با یه تاخیر تقریبا یه ساعته رفتم دانشکده. دیدم استاد نیست. دم درش نشستم که دکتر شین اومد. سلام علیک کردیم و گفت دکتر رفت. منو میبینی :| زنگ زدم بهش گفت آره من تا الان دانشکده بودم. کار پیش اومد و ال و بل. فردا هستی؟ صب بیا. گفتم باشه و برگشتم خوابگاه

عصری با دوستم که دفاعش بود و دوستاش رفتیم بیرون

میخواستم غذا بخورم. اما رفتیم نون خوردیم و سر راهم برای شام غذا خریدم و اومدیم خوابگاه گرمش کردم شام خوردیم و رفتم حموم

همچنان میم نه غذایی خورد و نه چیزی پخت :|

شبش یک یا دو بود خوابیدم و صبح نه بیدار شدم

پس ازآماده شدن یه ربع به ۱۱ اسمس زدم به استاد که مطمئن شم هست تا یه وقت الکی اونهمه راه نرم. که گفت هستم

خلاصه رفتم یه نیم ساعتی صحبت کردیم و باز قرار کار کردن جدید گذاشتیم و بهم گفت فیلدتو عوض کن. یادمه اوندفعه میگفت عوض نکن. البته این بارم گفت اون فیلد جدیدی که انتخاب کردی کار نکن و بیا با ما این کار رو انجام بده که منم قبول کردم

دیگه فایل مقاله دوم رو بهش نشون دادم و گفت خوبه. خلاصه قرار شد اون رو تکمیل تر کنم

راجع به دکتری پرسید از هدفم گفتم. گفت با فلانی حرف بزنم؟ گفتم حالا صبر کن تو من زبانمو بخونم داداچ

خلاصه دیگه ظهری رفتم بازار و برای داداش سوغاتیشو خریدم. برگشتم اومدم سلف مجلمو از یه پسره گرفتم. رفتم ناهار خوردم و رفتم یه ظرفیم که جا مونده بود رو پیدا کردم. بعد رفتم دوستم الف رو دیدم. با هم باز رفتیم دانشکده. رفتم پیش دکتر واو عرض ادب کردم. باز با الف دوباره رفتیم کلی پیش دکتر واو نشستیم و حرف زدیم. دیگه اومدم خوابگاه و به ف خوابگاهی گفتم بریم بیرون یه چیزی بخوریم؟ گفت باشه

ساعت ۷ بود رفتیم بیرون و اون آشی که خیلی دوس دارم رو خوردیم و برگشتیم خوابگاه

یه بخش زیادی از وسایلمو جمع کردم و خلاصه کندم از اون شهر! 

دیگه با میم چایی کیسه‌ای :| درست کردیم بردیم تو حیاط نشستیم خوردیم با تخمه و این چیزا. کادوشو بهش دادم مثلا خیلی خوشش اومد. کلی آهنگ گوش کردیم و نزدیک ۱ بود فک کنم برگشتیم بالا

حالا مسئول خوابگاه کلی دعوامون کرد که ۱۱ باید میومدین تو و ال و بل

چس کنک الکی

انگاری پادگانه

جالبه خیلی با میم فاصله داشتم این بار. دیگه صمیمیتی بینمون ندیدم. با همه بچه های خوابگاه. کلا یه جور دیگه بود خوابگاه. اینو با استادم حرف میزدم اونم میگفت. گفتم در و دیوار میخواد آدمو بخوره. 

خلاصه که سه شنبه هم صبح پاشدم بعد از صبونه آژانس گرفتم برای ترمینال و بعد از ظهرم رسیدم منزل

تو راه زنگ زدم به مح، دوست خوب خوابگاه. کلی حرف زدیم و از حسام بهش گفتم. اون حس غریب کندن.

دیگه شب تولد همسر برادر بود. کتابی که از نمایشگاه خریده بودم رو براش کادو کردم و رفتیم. شبشم کلی تو شستن ظرفا کمکش کردم.

چارشنبه خونه بودم؟ نه. صب مدرکمو بردم کاریابی. فرم پر کردم. حقوق درخواستی رو مثلا زیاد زدم، ۵ تومن. با این ذهن فقیرم. نکردم بیشتر بزنم.اما خب با این مقدارم کار پیدا نمیشه. عمرا. ظهر اومدم خونه دوش گرفتم. دیگه عصری هم خوابیدم و اینا

امروز عصر مغازه برادر بودم که پرنده هم پر نمیزد. روز مزخرفی بود


وقتایی که استرس دارم خوابم نمیبره

نمیدونم چرا ولی الانم خوابم نمیبره

و استرسم رو احساس میکنم!

عجیبه

و این نور تخم مرغی تیر برق که مستقیم تو چشم منه

خدایا شکرت که هوا قدری خنک شد تا بتونم دو شب تو اتاقم و رو تخت خودم بخوابم

خدایا کمک کن فردا برنامه هام رو پیش ببرم


743

امروز ریوایز مقالم اومد

استاد زنگ زد بهم گفت که یه چند تا ایراد کوچولوعه که درستش کنی میفرستیم و چاپ میشه انشالله

کلی هم خوشحال بود صداش

از اون طرف همکلاسیه هم کیلید کرده رو من که بعنوان مترجم ازم استفاده کنه

اصلا نمیدونم جوابشو چی بدم

خیلی اصرار میکنه و من حس ابیوز شدگی بهم دست میده

آخه ترجمه به چه کارم میاد؟ اون میشه رزومه؟

نمیدونم با کی م کنم

البته هنوزم استاد جواب اون فیلد جدیده رو بهم نداده

امیدوارم مقاله هام زود زود چاپ شن و استفادشون بهم برسه

امروز هیچی زبان نخوندم

فردا امیدوارم زود پاشم و مستقیم برم سراغ زبان خوندنم

ایشششش بهم با این تنبلیام




خیلی پیش میاد که کسی خصوصی بذاره و هیچ راه ارتباطی ای نذاشته باشه واسم

اونوقت اگه خصوصیه من عمومی جواب بدم؟

یا اگه عمومی قراره جواب بدم چرا خصوصی نظر میذاری؟

بای دِ وی، ممنون از اینکه خوندیم

بله،برنامه دارم، همچین تفریحی نیست

چه جالب! من برگشتم آرشیوم رو خوندم اما ندیدم جایی که به این موضوع اشاره کرده باشم!‌واقعا اسم موسسه رو گفته بودم؟

خودم یادم نبود!


740

امروز رسما شرعا قانونا عملا. خوندن زبان رو شروع کردم

البته غیررسمیش میشه دیشب

از دیشب تا حالا کشتم خودمو یه ریدینگ و یه لیسنینگ زدم که آنالیز لیسنینگ کامل مونده

و آنالیز ریدینگ هم نصفه نیمه

ولی خب برای شروع عیب نداره

امیدوارم روز به روز پیشرفت کنم ^_^

تنها مشکل کار این روشن بودن دائمی لپ تاپه

فک کنم خیلی پول برق بیاد کلا

خیلی کار در این زمینه دارم

نمیدونم بنویسم یا انجام بدم

از لغت گرفته تا پادکست و .

یه ترجمه جدید هم دارم :))

یارو از قبلیه خیلی راضی بود


739

پیرزن همسایه دیروز ساعت ۸:۳۰ شب اومد دم درمون. از زنگ زدنش شناختمش و گفتم اینه. آیفونو برداشتم هر چی گفتم کیه جواب نداد. امروز اومده به مامان میگه آسمان دیروز گفته وای فلانیه. کصافط من تو خونه یه حرفی زدم توی دی.و.ث چطور شنیدی؟

اینقدر از آدمای آشوب و پر حاشیه بیزارم


747

خب. دیشب قبل از خواب کمی با وکب دات کام لغت کار کردم

بعدش تو ممرایز ۵۰۴ رو تموم کردم

استوریشم کردم

هم اینستا و هم واتس

دیگه همه رو زخمی کردم

همه هم کلی ریپلای کردن

دو تا از اساتید هم برام کف زدن 

منم در جوابشون سوت زدم

البته دست تشکر دادم

دیشب قبل خواب دو سه بار یکی از سخنرانی های تد رو گوش کردم

اما خب امروزم خیلی خوب نبود

بدم نبود. اما خوبم نبود

صب یه ریدینگ زدم

هنوز آنالیزش نکردم

بعد از ظهر هم رفتم موهامو کوتاه کردم

به نظرم خیلی بهم میاد

چی بود اون موهای داغونم

الان عوضش سوسکی شدم

دیگه عصری رفتم مغازه

که کار اشتباهی بود بسیااار من رو عقب انداخت

یه سر هم رفتنی رفتم پیش میم. مغازه دار

احساس میکنم خیلی حاله زنکه

همش حرف این و اون رو میزنن تو مغازه

باید حواسم به حرفام باشه وقتی میرم پیشش

دیگه همین فعلا

الانم برم 

یه ترجمه خورده بهم

خوبیش اینه که عجله ای نیست

از کارای عجله ای بیزارم

بهم استرس میدن

امشب ریدینگه رو آنالیز کنم

کاش میشد لیسنینگم بزنم

اما فک کنم بمونه برای فردا

راستی برای شنبه نوبت دکتر پوست گرفتم




746

کل روزم به فا.ک رفت

صبح به هماهنگی برای اون پروژه کوفتی گذشت که هیچی هم به من نمیماسه

بعد از ناهارم باز همش نت گردی کردم

مادام کاملیا رو شروع کردم یه کم

عصر رفتم باشگاه

باشگاه هم مث عقب ماندگان ذهنی فقط نگاه کردم

کار نکردم که

اومدم همش تو آشپزخونه بودم تا ۲ ساعت

بعد از شام هم باز به نت گردی خاک تو سرش

الان از عذاب وجدانش تو وکب دات کامم

فردا صبح قول شرف میدم که ریدینگ و لیسنینگ ۲ رو بزنم

قول قول قول

الان یکم وکب بخونم

یادم باشه یکم راجع به آتنا تایپ بخونم قبل خواب

از کله سحر این لپ تاپ جلوم بازه هیچی که هیچی :|


749

امروز به شدت روز شلوغی بود

دیشب که بعد از نماز صب خوابیدم

صبحم ۱۰ اینا بود پاشدم

تا ظهر هم لیسنینگ زدم و هم آنالیزش کردم ^_^

یک ساعت وقت برای سالاد شیرازی گذاشتم

ناهارم که مهمون داشتیم ییل اینا بودن

بعد از ظهر کمی ترجمه انجام دادم. تقریبا نصف شد

عصری شام پختن افتاد گردن ما دخترا

ماکارونی و املت پزیدیم

به مهمونامونم اضافه شد

دیگه شام و چیدن ظرفا و شستن میوه ها و اینا

شبم استاد ریوایز مقاله رو فرستاد الان تازه وقت کردم نگاه کنم

سی و دو تا آیتمه که باید انجام بدم

البته بعضی چیزام از دستم کاری برنمیاد باید بهش زنگ بزنم ببینم چی میگه

تصمیم دارم اگه زنگ زدم یه جوری پیشنهاد همکلاسیو هم بهش بگم و این که وسوسه شده بودم قبول کنم. اما نمیدونم چجوری!

یعنی مثلا نظرشو بپرسم؟

یا چی؟

ووی استرس دارم واسه ادیت کردنام :-S


*دستم لرزید و  این شعر به ذهنم خطور کرد

ناگهان یاد معلم ادبیات دبیرستان افتادم و نزدیک بود بهش پی ام بدم

اما پشیمون شدم

شاید فردا بهش پی ام دادم

چون که خیلی دوستش دارم

و اگر پی ام بدم حتما اینو بهش میگم


* آقا باز امروزمون به چوخ رفت!

امروز سه ساعت و چهل و پنج دقیقه با ال حرف زدیم دوتایی

وسطش از شدت دسشویی جفتمون داشتیم از حال میرفتیم

اما بعد از دسشویی دوباره برگشتیم

خیلی رازایی که ازش پنهون کرده بودم رو براش برملا کردم

خیلی چیزا گفتیم

و عملا جفتمون از کار و زندگی افتادیم

امروز فقط یه خورده ریدینگ آنالیز کردم

و کتاب خوندم

پشیمونم از خودم

ولی چه کنم

از هیچی هم بهتره

هوم عصری برادر بهم کادوی روز دختر داد

اصلا انتظار نداشتم

۵۰ تومن

دیگه چی؟

فعلا هیچی


752

نگفتم شنبه رفتم دکتر پوست؟

حالا که گفتم

هیچی. نزدیک ۲۰۰ تومن پیاده شدم. مسخره. چه وضعشه آخه

اون کرمه هم که کلی گرون بود نخریدم

بعدش فقط یه محلول و یه شوینده موند واسم. با قرص مو و ناخن

موهامم دید گفت خوب کاری کردی کوتاهش کردی

جوشامم که زیاد شده

همه ش قرمز

ایشششش


751

استاد جان،

با همه ارادتی که بهتون دارم ولی باید بگم خیلی بیشعور هستید.

وقتی اسمس میدم میتونید حداقل بگید که فعلا وقت ندارم، یا فردا تماس بگیر.

واستون متاسفم جناب دکتر!


#نظرت چیه بلاکت کنم اصلا؟


*محسن: لطفا اگر وبلاگ دارید آدرسش رو برام بذارید. ایمیل زدن واسه پاسخ به نظراتتون برام کار بسیار مشکلیه!


756

هر زمان زبان میخونم

یا به آینده و اهداف پیش روم فکر میکنم 

یا حتی وقتی مقاله مینویسم تا رزوممو کاملتر کنم،

یه حس عذاب وجدان شدیدی با فکر کردن به بابا و به خصوص مامانم بهم دست میده

حس خیانت،

فرزند بد بودن،

سنگدل بودن.

بر باد دادن آرزوها

جا خالی دادن.

کاش مامان یه کم متکی به خودش بود

یه کم قوی بود

یه کم با دل و جرات بود و بچه هاشو هم پشتیبانی میکرد

این حسای بد همیشه همراهمه

یه روزی بلخره باید با یه تراپیست حرف بزنم

حتما حتما حتما



755

خب شکر خدا گشتم و اون کرمه که ۱۸۹ تومن بود رو با یه سود خیلی خیلی بالا تو داروخونه شهر خودمون ۱۴۵ پیدا کردم و الان خوشحالترینم ×ـ×

نزدیک ۵۰ تومن سود کردم

البته بازم شک داشتم بخرمش یا نه که زنگ زدم م کردم گفت پول داری بخر:|

هیچی دیگه این هفته ۳۰۰ فقط برای پوستم خرج کردم

خوب شو لعنتی 

منتظرم ببینم چیکار میکنیا

و میتونم بگم در یک ماه اخیر بیش از ۴۵۰ تومن پول کرم و ضد آفتاب و چه و چه خرج پوستی کردم ^_^

البته که راضیم 

خدا میرسونه 


754

خب بعد از چهار روز تلاش بی وقفه بلاخره موفق شدم ریوایز مقاله رو به سرانجام برسونم

جالب اینجاست که استاد بر این باور بود که خیلی کارمون راحت و آسون بود

من که پدرم درومد

دیروز با اینکه کلی سرم شلوغ بود اما به خیلی کارا رسیدم

اعتیاد جدید پیدا کردم، به RG!

دیگه اینستامو اونقدر چک نمیکنم که اونو چک میکنم

دوشنبه اینقدر ریکام زده بودم و سوال و مقاله خوندم که حدود ۰.۸ به امتیازم اضافه شد

دیگه شروع کردم به سوال جواب دادن

چون امتیازو خوب بالا میبره

از دوشنبه تا حالا ۶ تا سوال جواب دادم

میگردم سوالای راحت پیدا میکنم

منم زرنگم

واسه اعتماد به نفسم خوبه ^_^

راستی فردا یه ماک شرکت کردم باید برم بدم!

چونکه مجانی بود

در واقع در عرض دو سه روز شرکت کردن و تاریخ و همه چیزش قطعی شد

انتظار نداشتم اینقدر زود برگزار شه

اصلا هم آماده نکردم خودمو براش

هرچی که تا الان خوندم

هر چند کم



اول از همه بگم که این عنوان رو از خودم درآوردم و بعد برای اطمینان گوگلش کردم، دیدم به! این کلمه واقعا وجود داره و معناش هم همونیه که من فکر میکردم. به همین علت نقطه نقطه ایش کزدم

واقعا علم و تحقیقات و اینا یه جوری دچار انفجار شده که هر چقدر هم فک کنی خلاقیت به خرج دادی و اینا، ممکنه یکی یه جای دیگه دنیا در حال پرورش دادن ایده تو تو ذهنش باشه!

چی میخواستم بگم به چی رسیدم!!!

میخواستم بگم چرا من قبل از پرسیدن هر سوالی اکثرا تا مرز کشتن خودم اون موضوع رو گوگل میکنم و اگر به جواب رسیدم یا نرسیدم راجع بهش حرف میزنم؟

گاهی حتی قبل اینکه بپرسم برای فلان مهمونی چی بپوشم هم راجع بهش سرچ میکنم

ارشد خوندن واسه ما آب اگه نداشت نون داشت

از ما یه محقق حسابی در همه زمینه ها به وجود آورد

جوری که میترسم تحقیق نکرده چیزی بگم

واقعا گوگل نباشه ما چی میشیم؟

حالا چرا اینو گفتم؟ چون تعجب میکنم بعضیا کوچکترین چیزها رو میپرسن. شاید من واسه همین روحیمه که بیشتر ساکتم و گوش میدم (جون خودم!)


760

آقا یک اینکه پولمو زنده کردم

هر چند مجبور شدم یه قرار بذارم که ۱۵ تومن بابتش از کفم برفت

اما خب عوضش اون پول زنده شد

کلی هم خندیدیم

مورد بعدی اینکه کامپیوترا دارن خیلی خیلی باهوش میشن

دیگه دارم ازشون میترسم

لامصب کافیه به یه چیزی فکر کنم

اونوقت تمام صفحات و تبلیغات و پیامهای بازرگانی و هر چی که فکرشو بکنی بهم اون محصول رو پیشنهاد میده

یعنی چی آخه؟

اینقدر هوشمند؟

همون کرمه که گفتم گرونه، دو تا سرچ زدم راجع بهش

دیگه دست از سرم برنمیداره

هر پیجی باز میکنم یه تبلیغ اون بغل ازش داره

قیمتشم ارزونا! همون که میخواستم

من تعجب میکنم والا!!!


759

یک خطاهایی در زمینه شماره زدن اسامی پستها رخ داده که به این دلیل شماره ها به هم ریخت که من حال ندارم درستشون کنم



پریشب یه خواب باحالی دیدم که گفتم بنویسمش اینجا

خواب دیدم یه خواستگار برام اومده، در واقع پدر پسره و خانوادش

بعد از آپشنهای پسره این بود که مقاله آی .اس. آ.ی داشتش

و اینکه از یه دانشگاه ام./ریک.ایی پذیرش داشت یا در حال تحصیل اونجا بود

که خب من با شنیدن این آپشنها با خودم گفتم خب بله رو میگم دیگه 

حالا حتی قیافه یارو رو هم ندیده بودم

یعنی ملاکها و معیارهای ازدواجم تو حلق خودم!

بعد اصلا آمادگی هم نداشتم

همینجوری یه لباس تو خونه خواهرمو پوشیده بودم و میچرخیدم

بعد رفتنی بابای پسره بهم گفت که یه عکستو بده

بابام اومد عکس کارت ملیمو بده گفتم بابا جان آخه اونو دوس ندارم که

به مرده گفتم شماره تل.گر.مم رو بزن عکسم میاد

حالا مرده میگه آخه من که ندارمت

گفتم شمارمو سیو کنی اسمم برات میاد

دیگه شمارمو دادم و اونا رفتن

بعد من یهو استرس گرفتم که ای وایی

این عکسم اصلا خوب نیست و اون عکس جدیدامو بذارم

حالا مگه تل.گ.رم وصل میشد؟‌:|
در همون حین بیدار شدم، صبح بود



یه سریالی بود تعریفشو شنیده بودم برداشتم دانلودش کردم
الان که شروع کردم به نگاه کردنش، ۵ قسمتشم دیدم اما خیلی جذبش نشدم
حالا لامصب سه فصل ۱۸ قسمتی هم هست :|
هیچی. مجبورم بشینم نگاه کنم دیگه :|


رفتم کتابخونه چهارتا کتاب گرفتم
امیدوارم بخونمشون
راستی مشکل کلاس زبان هم برطرف شد. 
زنگ زدن بهم گفتن که یه ترم بالاتر میشینم؟ منم قبول کردم
از هفته بعد شروع میشه
چه خوب میشه مختلط باشه :دی



766

دیروز برای اولین بار رفتم استخر. البته یک بار هم تجربه داشتم ولی نه به این صورت. 

یه سری نکته ابتدایی یاد گرفتم. یه چند باری هم غرق شدم

برای اولین بار با چشم باز زیر آب رفتم و دید تاری داشتم. 

صدایی نمیشنیدم اون زیر و فقط قل قل بینیم بود. صدای غرق شدن

حس خیلی جالبی بود. اولین تجربه!

چشمام هنوزم میسوزه!

 

#عه! بیان ایموجی گذاشته!laugh


801

از دیشب تا حالا شیش قسمت از سریالمو دیدم و خب حالا قبل از خواب مثل یه امریکایی اصیل تختمو مرتب کردم، همه کرمهامو مالیدم وبا موهایی براشینگ شده اومدم زیر پتو.

فقط عادت دارم که یه شووری مث جک* هم کنارم باشه. کو پس؟

 

 

* جک شخصیت مرد داستانه که واقعا از اولین اپیزودها چشممو گرفته. یه مرد اصیل و واقعی.

 

_موهام خیلی خوب شده. بزنم به تخته؟ چی میشد همیشه همینجور خانوم میموندی جانم؟


800

صب گوشیمو روی ۷:۳۰ گذاشته بودم

بعد از خاموش کردن آلارم خوابیدم

داشتم خواب میدیدم که غلتیدم اون طرف و با خودم گفتم امروز تا هر چقدر که بشه میخوابم

بعد ساعتو نگاه کردم دیدم ۸:۱۵ و همزمان یادم افتاد که ناشتا موندم واسه آزمایش

دیگه به زور پاشدم. واقعا به خاطر گرسنگی ای که دیشبش کشیده بودم نبود میخوابیدم. اما پاشدم و با بابا رفتیم آزمایشگاه

قسمت خوبش این بود که یه قرون هم ندادم و همش با بیمه حساب شد.

تازه خانومه بهم یه رنگارنگ هم جایزه داد ^_^

دیگه اومدم خونه و با اینکه گرسنم نبود یه املت با چایی خوردم و دو اپیزود از سریالمو دیدم.

سعی کردم شبکه های مستند رو بیارم که نشد

ناهارو زودی خوردیم

بعد از ناهار یه کوچولو رادیو انگلیسی زبان گوش کردم و دو ساعتی خوابیدم تا ۵:۳۰

بعدش چایی عصرمو خوردم

نشستم به انجام یه پروژه کوفتی که هی جواب نمیده

شب هم که غذا نداشتیم طبق معمول. منم دوتا بادمجون سرخ کردم با سیب زمینی و پیاز. خوشمزه بود اما کلی روغن داشت

این تبخال لعنتی ذله م کرده. واقعا میخوام با دندونم بکنمش. یا با ناخونام. بدجور میخاره و میسوزه. خوب شو لعنتی

فعلا بوی روغن میدم

نمیتونم کاری کنم

باز توی سیکل معیوبم افتادم. امیدوارم جمع کنم خودمو زودتر

این کتابه هم دیگه دست و دلم نمیره بهش. خیلی یهو داستانش عوض شد

امروز هوا واقعا ملو و خوابی بود. که منم حق مطلب رو براش ادا کردمwink


799

جمعه یکی از دوستام اومد پیشم

روز شنبه صبح تا عصر بردم گردوندمش

یکشنبه هم به حول و قوه الهی رفت خونشون

این از این

دوشنبه دفاع دوستم بود. یکی از بچه های سال پایینی

اما چون قول داده بودم دیگه پاشدم رفتم دفاعش. در واقع پاره شدم و به گه خوردن افتادم از این حرکت مذموم و نسنجیده خودم که آدم احمق باید باشه تا همچین کاری کنه و مطمئنم که اگه من بودم هیشکی همچین کاری به خاطرم نمیکرد.

حالا بگذریم. رفتم.

یه کادوی قشنگ ۴۵ تومنی هم بهش دادم. در واقع واسه دفاع اون من حدود ۱۵۰ تومن خرج کردم. رفت و برگشت و خوراک و کادو :|

میدونم احمقم. چون دوست صمیمیم هم نبود :|

روز جمعه شب واو زنگ زد بهم و یه کمی از در و دیوار و همه چی حرف زدیم. خولاصه خوب بود.

سه شنبه که دیروز باشه بعد ظهر رفتم کتاب بخرم که اونی که میخواستم ۱۰۰ تومن بود. بیخیالش شدم. مگر پی دی اف چه کم از لاله قرمز دارد؟‌:|

عصری هم با بچه ها رفتیم کافه. دو ساعتی نشستیم و اومدم خونه.

یادم باشه به مامان دیگه از جزییات کارام چیزی نگم

سرویسم کرد. 

از گزارش کافه که دیشب پخش کردن تو تی وی بگیر برو تا به بقیه چیزا.

فقط استرس

فقط نگرانی

فقط موج منفی میفرسته برای کارام و فعالیتام

یه تبخال شخمی هم دراوردم که نگو و نپرس :|

ال برگشته به وطن و میخواستم برم ببینمش که با این وضعیتم فعلا صبر کردم تا بهتر بشم.

دلم میخواست برم خببببب :((((

دیگه فعلا همین

فردا صب میرم آزمایش خونی (به قول جوجه) و از الان گرسنمه :|

چیه این ناشتا آخه :|

عنوان پست رو باید میذاشتم :|

 

یادم رفت بگم. امروز فعالیتم در بو.ر.س رو هم شروع کردم. با اولین خرید ۱۷۰ هزار تومن!


797

آقو، دوستم اومد خونمون

جمعه اومد از شهر دانشگاهی و امروز ظهرم رفت

دیروز بردمش دو تا جای دیدنی شهر فسقلمونو نشونش دادم.

دیگه از پا درومدیم

از اینکه ماشین نداشتم و اونطوری پیاده کشون کشون بردمش یه کم خجلت زده شدم

اما خیلی تعارفی بود. پدرمو دراورد

خلاصه که خوش گذشت. تجربه جالبی بود!

دیگه اینکه. جمعه واو زنگ زد بهم. تو واتسپ

داشتیم با دوستم راجع بهش حرف میزدیم که زنگ زد

یه یه ربعی با هم حرف زدیم. 

میخواست چک کنه که زبان میخونم یا نه

خولاصههههه که اینجوریا smiley

.

فعلا همینا. تا بعدا


796

همین الان از بیرون میام

دوستم قراره بیاد خونمون و من رفتم خرید

۴۴ تومن توی فروشگاه وسایل صبونه و مایع لباسشویی خریدم

۲۲ تومن یه مسواک معمولی معمولی

و ۶۸ تومن جا پنیری و جا کره ای برای صبونه به همراه جا مربایی :|

یعنی در عرض کمتر از یه ساعت من بالغ بر ۱۳۵ تومن خرج کردم

بالغ چون نوک مداد و رومه هم خریدم :|

اصلا بالغ بر ۱۴۰ تومن 

اُفففففففففف


795

دیشب خواب دیدم یکی از وبلاگنویسا شماره دفتر کارشو گذاشته تو وبش

منم سریع بدون لحظه ای درنگ با تلفن خونه زنگ زدم باهاش حرف زدم :|

اسمم اولش پرسید گفتم بهش

اما سنمو نگفتم

زودم قطع کردیم

هر چی هم بعدش تلاش کردم نتونستم دوباره بگیرمش


809

بنویسم شاید بعد بیام بخونم کم کم آدم شم :-\

امروز چی کار کردم و کی پاشدم؟ روم به دیوار ساعت از ۱۰ گذشته بود. 

تا ظهر عملا کار مفیدی نکردم. اومدم کامپلیت رو باز کردم بخونم. اما خیلی طول نکشید که پاشدم و شروع کردم به آشپزی. مرغ پختم. بعدش ظهر دایی یه سر اومد. ازم پرسید جایی مشعول نشدی؟ :-| توی یه هفته؟ بعد هم رفت بالای منبر که آره دنبال کار باش. نشستی خونه میگی پیدا نیست و ال و بل. منم دیگه دایورت کردم :|

البته میدونم قصدش خیرخواهانه است. ولی خب. همون موقع یادم افتاد به یه جایی میخواستم برای کار زنگ بزنم. زدم. گفت باهات قرار ملاقات میذارم بیای ببینم. حالا اصلا نمیدونم شرکته در چه زمینه ای هست. در این حد! 

دو سه جا هم رزومه فرستادم که البته از دیروز قصدشو داشتم و ربطی به حرف داییه نداشت.

تا اینجا شد حدودا ۴ بعد از ظهر!

ظهرم سر ناهار یه بحثی با مامان کردم. سر بابا و طرز حرف زدن مامان و . کلی حال خودم گرفته شد.

دیگه بعد از ظهر اومدم ریدینگ اول کمبریج ۳ رو شروع کردم. دو تا شو به زور زدم و رفتم باشگاه. امروز ارشدشون من بودم و کلا مسئولیت بچه ها با من بود. دیگه تمرین رو یکی داد و کار کردیم و آخرش آبزروشون کردم و اومدم خونه. این شد ساعت ۷. یه چایی خوردم. یه آب. یه کم دور خودم چرخیدم. دوش گرفتم و موهامو خشک کردم و نماز خوندم و اینا شد نه و نیم!

حلاصه شامی خوردم. که سوپ بود. دیشب پخته بودم. خیلی هم خوشمزه شده بود. دیگه اومدم نشستم دو تا سایت خبر انگلیسی خوندم. مطلب خوندم. بستنی نون خامه ای خوردم. باز اومدم آنالیز این ریدینگ اول رو تموم کنم. بینم کی خوابم میگیره برم تو تخت. الکی نرم گوشی چک کنم. 

دیشب که از ساعت ۱۱ رفتم تو تخت. یه کم با ال حرف زدم و اینا، اما اینستا رو که به دست گرفتم ساعت از ۱ هم گذشته بود که گذاشتمش کنار. پشیمانمsad

دیگه همین. برم به ادامه ریدینگم برسم. خدایا کمک کن از بار اعتیاد من به گوشی کاسته و به بار اعتیادم به کتاب و درس افزوده بشه. آمین!


دو سال پیش همین موقع آفیشیالی با هم دوست بودیم.

دو سال بعدش که بشه الان رسما شرعا عرفا قانونا سر خونه خودشه با زنش!

و من تنهام.

دو سال دیگه این موقع.

کی میدونه من کجام؟ با کی‌ام؟ در حال انجام چه کاری و کجای دنیام؟ کی تو زندگیمه؟wink


807

دیشب دو ساعت با پینت روی یه عکس کار کردم و صب پا شدم با چه پیغامی؟

که خانوم فلانی کیفیت عکسه پایینه. با پینت خوب نمیشه.

اول اینکه تو از کجا فهمیدی با پینت درستش کردم برام جای سواله.

دوم هم اینکه باز نشستم با نرم افزار درست کردم ببینم این دفعه چی میفرماین.

فعلا که ول کن استاد ما به Fig 5 اتصالی کرده و هیچ جوره درست نمیشه cheeky


810

دیشب دو و نیم، سه خوابیدم

صب ساعت ۱۱ پاشدم. صبونه خوردم. خبر خوندم کمی. چند تا اپیزود از فصل چهار سریالمو دانلود کردم. نماز خوندم و رفتم پیش مامان. برای تمدید اینترنتم درخواست دادم. برگشتنی با مامان یه سوهان بستنی و یه پفک چی توز طلایی خریدم. بعدش کتابای جوجه رو بردم کتابخونه و باقی کتابارم تمدید کردم. اومدم خونه واسه ناهار به میرزاقاسمی خودم رب زدم. بعد ناهارم پفکه رو گردش کردم :)

بعد از ظهر تلاش کردم ریدینگ بزنم. در واقع دو تا متن رو زدم. بعد الکی خودمو معطل کردم. با دیدن تیپ ها. در واقع آی.لت.س بازی بسیار کثیفیست.

عصری با جوجه حدود ۳۵ دقیقه حرف زدیم. من عاشق این بشرم. بعدشم دیگه ادای درس خوندن دراوردم. شام کمی سوپ خوردم. با سیب زمینی و تخم مرغ و خیارشور و سس. در واقع الویه فقرا :))))

شب کمی نارگیل. کمی شیر با شیره خرما خوردم. 

از وقتی بند و بساطمو تو آشپزخونه پهن میکنم به شکمم خیلی خوش میگذره! همش میخورم و دسشویی هم که نزدیکه و راحتم کلا.

امروز بادوم زمینی هم خوردم. آب هم که دیگه مرتب یه لیوان کنار دستمه. کلا خوبه دیگه. 

برم ریدینگهای امروز رو بررسی کنم. الان یادم افتاد میخواستم لیسنینگ هم بزنما!


816

آقا دیروز ایمیلا رو که فرستادم یه پروفایل ویو تو لینکدی.ن داشتم ازشون. همون تایم. خیلی برام امیدوارکننده بود! برای همین تا ۳ شب نشستم یه بیست سی تا استاد پیدا کردم. امروز بهشون میل میفرستم

دیروز روز پوچی بود. بجز ایمیل و اینا هیچ کار مفیدی نکردم. در واقع گوشی جدید منو از زندگی انداخته. نه که گوشی نداشتم موشک هوا میکردم واسه اون خلاصه عصری رفتم باشگاه و با بچه ها کار کردیم. 

بذار کارهای مثبتمو بگم. همش منفی بین نباشم. دیروز صبونه رو با گوش کردن به اخبار انگلیسی خوردم. قبل ناهار ۲۳ دقیقه یوگا کار کردم و عصر هم به طور مفید ۴۵ دقیقه ورزش و نرمش کردم. ایمیل فرستادم به ۸ نفر و یه لیست هم آماده کردم برای حداقل ۱۰ نفر دیگر هم بفرستم. و اینکه یک نفر دیروز علاوه بر ایمیل رزومه ام رو هم باز کرد و این خوشحال کننده است خب! اینا همش مثبته دیگه. علی برکت الله!

 

 

***دیشب خواب دیدم ساعت ۳ صبح استاد بهم مسج داده که آشغالا لیاقت نداشتن. و خب این یعنی مقالم ریجکت شده بود‌‌ بعد من اینو ساعت ۵ صب دیده بودم و جوابشو دادم. یادمه زیاد عصبانی نشده بودم اما اون بلافاصله آن شد و جوابمو داد. ۵ صبیادم باشه صدقه کنار بذارم!!!!!!!!!!


814

آقا دیشب با یه هندی صحبت میکردم. حرف از شاهرخ خان و آمیتاباچان و اینا شد. بهش گفتم بگو خ. واشر سرسیلندر سوزوند :)))))))) گفت خیلی سخته. تهش که زور زد تونست بگه ه! :))))))

الان برام سواله اینا مثلا اَخ ندارن؟ بخوان تف کنن پس چی میگن؟‌:)))))))) اَخ و تُف دیگه!!!


821

خب امروز رفتم آزمون و باید بگم که کل پروسه رفت و آزمون و برگشت ۸ ساعت طول کشید. یعنی ۱۲.۳۰ از خونه زدم بیرون از ۸ گذشته بود که رسیدم خونه. این بین دو سه تا دوست هم پیدا کردم. از جمله آقای راننده اسنپی که خودشم امتحان داشت. برگشتنی هم زنگ زدیم بهش و با هم دسته جمعی برگشتیم! 

تو راه برگشت کلی هم خندیدیم‌. اومدنی مامان کلی زنگ زد بهم و دیگه آخرش عصبی شدم هی ریجکت کردم. کیف نبرده بودم و واقعا اعصابم خورد میشد با یه پوشه تو دست و چتر اون یکی دست گوشیمم الکی زنگ میخورد بازم رفتارهای تسلط گرانه خودش بر من رو داره. اصلا دوست ندارم اینقدر چک بشم.

 اومدنی به خونه واسه خودم جایزه خریدم‌. یه چیپس و یه کراسان. البته باید راجع به زیرو ویست و حس بدی که از خرید این چیزا پیدا میکنم هم بگم. 

صب قبل رفتن یه ریدینگ زدم. ۶ شدم. الانم قبل خواب لغات سکشن ۱ رو چک کردم. فقط هم خوردنی دم دستم بود نمیتونستم تمرکز کنم. با بادوم زمینی و چیپس و ماست و پرتقال میشه درس خوند آخه؟

از پریشب رو تشک تختم تشک زمینی خودمم انداختم و آخ که چقدر بهتر شده‌. هم نرم تره و هم گرم تر!

دیگه چی؟ کلا یبس و بی اعصابم. به اهل بیت گفتم کسی سمتم نیاد

آها. امتحانم راحت بود‌. گفتم کاش میخوندم. ولی خب نمیدونم چه غلطی میکنم. اومدم هم کلی سر بابا غر زدم که تقصیر تو بود که ۸ ساعته زیر بارون تو این سرما علاف شدما‌

یه سری سوالارم شانسی زدم. یعنی آدم شانسی که نیستم. خوندم و با احتمال بالا و توکل بر خدا زدم. همینجور الکی. گفتم یه بارم این مدلشو امتحان کنم. البته این ریسکی ترین جواب دادن عمرم بود

شب برای بابا یه لیست نوشتم و دونه دونه براش توضیح دادم و چسبوندم به دیوار اتاقش‌. باشد که رستگار شویم

امروز خیلی دلم واسه دانشگاه گرفت. واسه اون دوران. تو راهرو که نشسته بویم و داشت غروب میشد یاد میان ترم اس‌تا.ت.یکمون افتادم که دقیقا همین تایما بود. همون جا. چقدر اون روز ناراحت بودم از سوالی که از استاد پرسیده بودم! یاد ایام بخیر

امشب به مح هم اتاقیم هم اسمس دادم و حالشو پرسیدم. البته اولش خیلی حوصله داشتم ولی آخر اصلا حوصله نداشتم و زود فسنجانش کردم مکالمه رو

امان از همسایه کودن. و الامان تر زمانی که فامیل هم باشن. به نظرم هیچوقت با فامیل تو یه محل و حتی یه خیابون نباید زندگی کرد

عنوان پست:شلم شوربا!!!!


و حتی خرمایی!

با این پچ پچاشون.  اصلا از اولشم از پچ پچ خوشم نمیومد. چیه این. از دیشب با کلی ذوق دنبال وقت مناسب چایی‌ام که بخورمش. اونوقت الان که با کلی دنگ و فنگ توی لیوان دمنوش چایی دارچینی دم کردم، انگاری یه ذره شکلات از کنارش رد کردن. یادم به فطیر شکلاتییایی افتاد که از نونوایی تازه و داغ میخریدم. والا شکلات ازشون چکه میکنه. چیه این؟ دیگه نمیخرم


827

کل دیروز را به حالت افقی سپری کردم. فشار خونم ۸.۳ روی ۵.۵ بود. هر کاری هم میکردم بالا نمیومد. همش سرگیجه و سر درد داشتم و چشمانم سیاهی میرفت. در نهایت شب پاشدم یه چای نبات خوردم کمی جون گرفتم (دوای دردها). بعدش دوش گرفتم و یه کاچی برای خودم درست کردم. تصمیم گرفتم دیگه مث آدم عذا بخورم. تا به این روز نیفتم. شب هم یه مولتی ویتامین خوردم frown

همه اینقدر میخورن تا میمیرن. من اینقدر نمیخورم از گشنگی میمیرم!

هیچی دیگه عملا دیروزم فنا بود. خیلی حال بدی داشتم. شب قبل خواب کمی ترجمه انجام دادم و چت کردم

امروز صب بازسعی کردم صبونه مفصل بخورم. اکچوال خوندم. یه پارتنر جدید پیدا کردم. دختره. قراره با هم اسپیکینگ کار کنیم. امروز نزدیک یک ساعت انگلیسی صحبت کردیم و به نظرم در حد خودم بود و خیلی خوب بود. باز باید به روتین زندگیم نظم بدم. بیشتر از این. امروز از خودم راضی بودم. باید بشینم سهم ترجمه امروز رو هم انجام بدم تا دیر نشده. امیدوارم مشتریهام راضی باشن و بتونم کاسبیم رو پربارتر کنمsmiley


850

صب وقتی هنوز هوا تاریک بود، نمیدونم 5 بود یا 4، با صدای گوشخراش ساعت مامان از خواب بیدار شدم. از همون موقع سرم سنگینه تا به الان :| نمیفهمم وقتی بیدار نمیشه چرا زنگ میذاره لعنتی رو. شاید بیشتر از نیم ساعت زنگ زد ساعت لعنتیش. منم فقط پاشدم در اتاقمو بستم. ولی باز صدای نحس زنگ میومد تو. سعی کردم روش تمرکز نکنم و بخوابم.

اول خواستم برم زنگشو خاموش کنم اما بعدش گفتم بذار اینقدر بزنه تا بترکه. منم گرفتم خوابیدم

ولی سرم و گوشام عجیب پره. هی مولتی ویتامین خوردم. هی شیر و خرما، هی نون و مربا، بلکه از اون حالتهای افت فشار باشه، اما هنوز بهتر نشدم :(


امروز بلخره به همه تردیدهام پشت کردم و اولین جلسه لیزرم رو انجام دادم. با چشمانی کاملا بسته، بدون پرسیدن نام دستگاه و شدت تابش و هر کوفت دیگه ای، بله لیزر رو شروع کردم و امیدوارم که خیر بوده باشه

البته وقتی وارد مطب شدم به شدت وسوسه شدم که به جاهای دیگه هم اشعه لیزر رو بتابونم، اما شرم و حیا مانع شد و به همون میزانی که با خودم توافق کرده بودم اکتفا کردم فعلا بره پی کارش


859

خب خیلی وقته ننوشتم. دیروز با نین رفتیم پارچه فروشی و برای عروسی سین پارچه گرفتم تا پیراهن بدوزم. انشالله که قشنگ و شیک و باکلاس میشه. پارچه هه 370 تومن شد. فقط گیپورش متری 700 بود که من 25 سانت خریدم :| وای خیلی گرون بود به نظرم!

دیگه دیروز به باشگاه نرسیدم و شام با هم رفتیم پیتزا خوردیم.

روز شنبه و جمعه اصلا حال خوشی نداشتم. اینقدر عصبی و افسرده بودم که چند باری گریه کردم :(

روز پنجشنبه تازه حالم بهتر شده بود. استرسم کمتر شده بود. ناهار یهویی رفتم خونه نین. با هم ناهار خوردیم و عصری رفتیم شهرداری. نشستیم یه دکه و چایی با زولبیا خوردیم :) دو تا کتاب جدیدم خریدم برای زبانم.

خیلی خوش گذشت!

از جمعه تا چهارشنبه هم نگم براتون با اون حال داغونی که داشتم :|

شنبه رفتم یه هندزفری خریدم 37 تومن اما به دوست جدیدم گفتم 60 تومن. 

دوشنبه هم که جلسه دوم لیزرم بود. خیلی خوب شدم و راضیم ازش به شدت!

دیگه جونم براتون بگه که چی؟ هیچی زبان میخونم و اسپیکینگم به شدت بهتر شده. حدود یه نمره پیشرفت کردم. البته که جای کار داره هنوز. اونم در اثر صحبت با دوست جدیده که اینقدر روانتر شدم


860

حالم بده.

احساس حسرت و اندوه و ناامیدی و ناتوانی و کلی حسای منفی دیگه دارم

وقتی به پدرم در مورد آرزوها و اهدافم میگم و هیچی نمیگه

وقتی بزرگترین عکس العملش یه پوزخند و نهایتا تمسخر منه

چه فرقی با اون دوس پسر الدنگم میکنه که بهم سرکوفت میزد که به هیچکدوم اینا نمیرسی

حالم خرابه

وقتی هیچ دوستی ندارم که باهاش وقت بگذرونم (هر چند نین رو دارم)

وقتی مادرم میره بیرون نمیتونم تو اتاقم به کارام برسم و باید حتما برم در محضر مادربزرگ

از همشون بدم میاد

حوصله هیچکدومشون رو ندارم

خسته شدم از همه چیز

اینجا هرکسی فقط به فکر خودشه

همه تواناییهای منو نادیده میگیرن

وقتی از پیشنهاد فوق العاده کاری که بهم شده به پدر و مادر میگم و بازم جدی نمیگیرن

و مادرم میگه اونا فهمیدن این چیه ما نمیدونیم :| اینجا بود که فهمیدم واقعا به من پشیزی اعتماد ندارن و فک میکنن من همون پخمه تو سری خورم

کاش میتونستم خودمو بهشون ثابت کنم

حتی الانم نگران غذا نخوردنم نیس! نگران اینه که اگر غذا خوردم شیر گازو نبندم!

هه 

واقعا دوس دارم به جایی برسم تا همه این آدما بفهمن در اشتباه بودن

کاش بتونم این مدرک لامصبو با نمره بالایی که انتظارش رو دارم بگیرم

امیدوارم .


869

از صب ساعت ده و نیم که پاشدم فقط دارم فک میکنم. 

به اینکه چیکار کنم حالا؟

الانم که نزدیک یکه هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیدم. زیبا نیست؟

یعنی تنوع کار اینقدر زیاده که نمیدونم از کجاش شروع کنم -_-

رایتینگو برم، اسپیکو برم، ریدینگو برم، یا لیسنینگ؟

مقاله رو ادیت کنم؟ برم با سیستم عاریه ای فایل مقاله رو ادیت کنم؟

خلاصه که جونم بگه از شدت تنوع موندم از کجاش شروع کنم :|


870

امروز رسما عملا و قانونا خوندن رایت.ینگو شروع کردم.

دارم از کتاب ک.لین.ز میخونم. ببینم به کجا میرم

طبق معمول یه استارت سنگین زدم و درس یک رو امروز تموم کردم. کل کتاب 12 درسه. و البته به نظر سبک هم میاد. یه تسک یک نوشتم تسک دو رو زورم میاد. 

برم نماز بخونم بیام ببینم چیکار باید بکنم. شاید فقط اگزمپلشو انالایز کردم :)

یه سالنامه برداشتم و از هر متن اصطلاحات قشنگشو یادداشت میکنم به همراه نکات هر درس رو.

اینطوری جس میکنم بهتر یاد میگیرم. حداقل از اون کتاب سنگینی که خریدم بهتره

فعلا خوبمsmiley


876

واقعا خسته شدم از شر این اعتیادی که به گوشی دارم

نه فریلنسرم نه فریلنسرها رو آنچنان دنبال میکنم

اما از بس از این اپ به اون اپ سوئیچ میکنم که حالم از این زندگی عنکبوتیم بهم میخوره

دوتا اپ کنترل رو گوشیم نصب کردم. فارست که اولش خوب بود اما بعد متوجه شدم دکمه هوم رو بزنی میای بیرون کارتو میکنی تر و تمیز و مرتب و مزخرف :|

الان میخوام یکی دیگه رو هم اضافه کنم که حداقل اپ ها رو با اون بلاک کنم و با فارست درخت بکارم

خیلی تباهم من

*یه اپ خیلی خوبی پیدا کردم. اسمش هلپ می فوکس هست. وقتی اپی رو انتخاب میکنی که نتونی باز کنی هیچ جوره نمیتونی کنسل کنی حداکثر تا یه ساعت. حتی گزینه داره که بزنی نتونی آنیستالش کنی. واسه انواع تباها :)))) فقط کاش زمان برنامه بیشتر بود


876

واقعا خسته شدم از شر این اعتیادی که به گوشی دارم

نه اینفلوئنسرم و نه اینفلوئنسرها رو آنچنان دنبال میکنم

اما از بس از این اپ به اون اپ سوئیچ میکنم که حالم از این زندگی عنکبوتیم بهم میخوره

دوتا اپ کنترل رو گوشیم نصب کردم. فارست که اولش خوب بود اما بعد متوجه شدم دکمه هوم رو بزنی میای بیرون کارتو میکنی تر و تمیز و مرتب و مزخرف :|

الان میخوام یکی دیگه رو هم اضافه کنم که حداقل اپ ها رو با اون بلاک کنم و با فارست درخت بکارم

خیلی تباهم من

*یه اپ خیلی خوبی پیدا کردم. اسمش هلپ می فوکس هست. وقتی اپی رو انتخاب میکنی که نتونی باز کنی هیچ جوره نمیتونی کنسل کنی حداکثر تا یه ساعت. حتی گزینه داره که بزنی نتونی آنیستالش کنی. واسه انواع تباها :)))) فقط کاش زمان برنامه بیشتر بود


882

امروز از صب تو فضای مجازی میچرخیدم

بعد از ظهر تمرین داشتم

عصر با پارتنر حرف زدم و دیگه ساعت 8 بود که حالم داغون بود. 

از لحاظ روانی داغون داغون بودم و حتی از لحاظ جسمی هم.

دیگه رفتم در آغوش خانواده. از این اتاق کمی زدم بیرون و گوش دادن به اخبار ویروسی رو هم ممنوع کردم تا یه کمی دلمون باز بشه

و واقعا بعد از دو ساعت تازه رفتم سراغ گوشی که حالم خیلی بهتر شده بود

تصمیم گرفتم استفادمو از فضای مجازی بیخود کم کنم

واقعا فقط فشار روانی روی آدم میذاره

به اندازه کافی یاد گرفتم

و تنها چند کانال مفید رو هم دنبال میکنم

ولی دیگه اخبار لحظه به لحظه‌ش فقط حال خراب منو بدتر میکنه

پس فعلا همه این کانالها رو آرشیو میکنم

 

خدایا شر بیماری و بلا و سختی رو از مردم ما و همه انسانها دور کن

از فردا من رو به روال عادی زندگیم برگردون

ای خدا سلامتی کامل برادرم رو بهش برگردون

خدایا به پدر و مادرم کمک کن سالم و قوی باشن

خدایا مادربزرگم رو هم از شر هر بیماری در امان نگه دار

خدایا به مردمم کمک کن دووم بیارن و از پس این سختی بربیان

خدایا نخواه که با این مصیبتا کسی مجبور شه سر گشنه به بالش بذاره :<

 


از دست مامان قولنج کردم

من دستگیره در ورودی و داخل توالت رو ضدعفونی کردم

اون زارت و زارت سرفه میکنه که من بهش حساسیت دارم

یعنی چی آخه؟ من ده متر اونورتر بودم لعنتی

قدرت تلقینش خیلی قویه و همه بیماریها رو هم به راحتی به خودش جذب میکنه با این افکارش :||||||||||||| تا کره ماه


به رسم هر سال، امشب میخوام یه مرور کلی روی سال 98م داشته باشم.

خب، از بهار شروع میکنیم. به طور کلی امسال رو سال آشتی با فیلم و کتاب نامگذاری می‌کنم. هر چند که من همیشه کتاب تو دست و بالم بوده. اما امسال خیلی بیشتر سعی کردم با کتاب همراه باشم. توی فروردین کلی کتاب خوندم و فیلم دیدم. تصمیم گرفتم که بیشتر و بیشتر این دو کار رو انجام بدم. فکر میکنم همین ماه بود که مقاله‌م رو هم برای بار اول فرستادم. اواخر فروردین برای اولین بار یه خواستگار که نمیشناختم داشتم که کلی هم اعصابم به خاطر این موضوع خورد شد. خوشبختانه قضیه کشدار نشد.

اردیبهشت با مامان و مادربزرگ یه سفربه تهران داشتیم. 3 بار در این مدت نمایشگاه کتاب رفتم و یک بار هم برای خرید رفتم انقلاب. خیلی خوب بود. اردیبهشت اتفاق خاص دیگه‌ای نداشتم.

خردادماه هم کمی بیشتر درگیر پروژه و ترجمه شدم. کمی هم همکلاسی سعی کرد مخمو بزنه. همین.

بریم سراغ تابستان! که الحق پربار بود. تیرماه باز هم ترجمه انجام میدادم. آزمون ماک دادم و علاقمند شدم که برم سمت آی.ل.تس. و دکتر پوست رفتم که کمی پوستم بهتر شه. موهامم کوتاه کوتاه کردم ^_^

مردادماه با اصرار واو وارد یه جمع دوستی باحال خفن شدم. کلی جلسات بحث و گفتگو داشتیم و آخر هفته ها هم میرفتیم بیرون. کم کم ییل رو هم کشوندم به جمع چون تنهایی دلشو نداشتم که برم باهاشون. خیلی فان بود و من خیلی اجتماعی شدم. حس خوبی داشتم با بودن با این بچه ها. اواسط این ماه سین ازدواج کرد و با پنهان کاری که کرده بود ضربه بزرگی به من وارد کرد. دیگه به عنوان دوستم قبولش نکردم. برای اولین بار استخر رفتم :) و کلاس آیل.تس ثبت نام کردم.

شهریور به کلاس زبان و جلسه با دوستان و خوشگذرونی با همونا گذشت. کار خاص دیگه ای نکردم. ولی در کل از تابستونم راضی بودم.

بریم سراغ پاییز برگریز.

مهرماه یه دوستی از جنوب 2 روز اومد مهمونم شد. برای اولین بار به عنوان میزبان بردمش جاهای دیدنی شهرو نشونش دادم. کلی عکس انداختیم و ناهار مهمونش کردم. 

آبان ماه ال اومده بود ایران و کلی باهاش وقت گذرودم. حدود 2 هفته تهران موندم. 2 بار هم دیدمش اونجا. بهدش اومدم خونه و یک شب اینجا خوابید. یک روز هم باهاش رفتم خونه ویلاشون. خیلی دوست داشتم چون وقت زیادی با هم گذروندیم. شروع کردم به ایمیل فرستادن و گاهش هم جواب بد یا خوبی که میگرفتم کلی احساساتی میشدم. آذرماه خیلی اتفاقها افتاد. زبان خوندن در منزل رو جدی تر دوباره شروع کردم. توی خونه تست میزدم و به خوبی پیشرفت میکردم. دوتا پارتنر زبان پیدا کردم که اسپیکینگ تمرین کنیم. مقالم بعد از کلی رفتن و اومدن اکسپت شد بلخره (البته هنوز پابلیش نشده). گوشی نو دار! شدم. لپ تاپم به فا.ک عظمی رفت. و غیره :)

و در آخر، زمستان!

بله. دی ماه برام روزای سختی بود. خیلی زیاد دیسترکشن داشتم و همین منو از درس دور کرد. ولی بازم برگشتم به درس خوندن. اتفاق خاصی نداشتم، فقط رابطه با پارتنر جدید بود.

بهمن، ماه من :) بازم اتفاق خاصی نیفتاد :( کمی دنبال کار گشتم، اما. نشد

و در آخر اسفند جهنمی که خونه نشین شدیم و نفهمیدیم کی به آخر رسید. مریضی برادر و مغازه رفتن من، خدا رو شکر که حال برادر بهتر شد و من دیگه مغازه نرفتم. اما از ته دلم آرزو میکنم که این بیماری در کل جهان ریشه کن بشه و بازم بتونیم مث قبل یه زندگی عادی و نرمال داشته باشیم.

برای سال آینده بزرگترین آرزوم همینه. سلامتی، سلامتی، سلامتی.

اما اهداف دیگه ای هم دارم. در یک پست جداگانه خواهم نوشت :) 3>

 


سال نو شد، اما تو خونه ما هیچی عوض نشد

بابا از دو روز پیش با مامان قهره. صب بیدارش کردم اما لحظه تحویل سال دستشویی بود و وقتی اومد بهش تبریک گفتم انگار نه انگار‌. نه با مامان حرف زد نه بزرگ.

ما هیچکدوم با هم روبوسی نکردیم

امیدوارم که سال خوبی باشه 

سالی لبریز از سلامتی و دل خوش

 

 

پ.ن. یه چیزی خیلی ذهنمو مشغول و دلم رو شور کرده

صبح مامان تلفنی با برادر حدف زد، بعد اون گوشی رو داد به همسرش. بعد اونا بزرگ حرف زدن مامان گوشیو ازش گرفت که با برادر حرف نزده. بعد گفت اونو با دایی اشتباه گرفته :( خیلی نگران شدم

عصر هم با دخترخاله تصویری حرف میزدیم رفت دسشویی اومد دید داریم هنوز حرف میزنیم گفت تو کی رفتی خونه. بازم نگرانتر شدم o.O

گفتم حواستو جمعتر کن. گفت به خاطر اینه که دقت نمیکنم

نمیدونم من چه غلطی کنم. تو دلم رخت میشورن. کاش تو این خونه نبودم این چیزا رو نمیدیدم :((((((((


891

من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم

من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم

من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم

من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم

من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم

من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم

من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم

من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم

من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم

من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم

من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم

من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم

من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم

 

من دوس ندارم کتابامو به هیچکسی قرض بدم :| چرا درخواست میکنی پررو؟ :||||||||||| عَح


890

از اینکه دیدم نتم شارژ شده خیلی خوشحالم. یه حس خوبی الان دارم، مث اون وقتها که از دانشگاه میومدم، چایی میریختم با کلوچه و میشستم پای لپ تاپ ساعتها وبلاگ میخوندم. الان اونجوریم

چاییشم خوردم با کلوچه ^_^

روی گاز مربای هویجم در حال پختنه، کاهوها رو شستم و ضدعفونی کردم تا تبدیل به سالادشون کنم. مرغ رو با سیر و پیاز گذاشتم بپزه و بوش بره. بعدش ریش ریشش کنم و یه کم شاید با کره تفت بدم تا برای سس پینزای فردا آماده باشه. فردا میخوام پیتزا بپزم. چه پیتزایی! وَه!

همین دیگه!


892

خیلی نگرانم و این اعصاب خوردی باعث میشه هیچ کاری نکنم. باز هم اورتینکینگ.

قضیه از این قراره که مادربزرگ حدود یه هفته ده روزیه که دچار خونریزی شده و معلوم نیست که چیه

خودش که اصلا متوجه نیست و وقتی میپرسم میگه دردی نداره. اما احتمالا به خاطر داروهاشه که درد رو حس نمیکنه

حالا دیروز ازش آزمایش گرفتیم و امروز یه سری از بچه های عقل کلش میگفتن که فردا پس فردا میبریمش دکتر :|

از نظر ما این کار اشتباه محضه. به خاطر سیستم ایمنی ضعیفش بیرون رفتنش از خونه عملا یعنی کرونا گرفتنش و خدای نکرده اگه این اتفاق بیفته من و مادر و پدرم قربانیای اونیم. من اصلا موافق نیستم ببرنش حتی برای سونوگرافی، حتی با همه تمهیدات. چون اصلا راه رفتنش مشکله و رعایت نمیتونه بکنه

هر جا هم بره باز برمیگرده خونه ما و ما باید ازش مراقبت کنیم . این یعنی فقط و فقط ریسک و گرفتاری و دردسر برای ما

خیلی نگرانم و تو ذهنم مغشوشه. 

خدایا به خیر بگذرون

 

 


893

اصلا دوست ندارم از جزییات این روزا بگم

چون دوست ندارم بعدا یادش بیفتم

فقط اینو بگم که امروز از شدت فشار و استرس زدم زیر گریه

مادربزرگ هنوز همونطوره

از طرفی دلم به حالش میسوزه

و از طرفی پیگیری مشکلش و دنبال دوا دکتر دووندنش ظلم به خودش و خانواده ماست

امروز با م پزشک یه قرص بهش دادیم

از اونور داروهای رقیق کننده خون میخوره

ازینور این دارو ضد خونریزیه و تو نت که زدم نوشته بود برای کسایی که ریسک ه تو عروق خونی دارن خطریه

بگذریم

به سه تا متخصص توی اینستا پیام دادم. آزمایششو هم فرستادم. ببینم جواب میدن

خدایا خودت خیرترین رو پیش بیار لطفا.


صب یادم اومد که ماه پیش یه نفر اومد مغازه واسش کار انجام دادم. اومد کارت بکشه پول تو کارتش نبود

زنک چقدر واسم چسی اومد که آره این کارت دم دستیمه و پولامو توش نمیذارم و ال و بل.

گفتم اشکال نداره. من که کارتو راه انداختم و پول از حسابم کم شد. تو برو بعد واسم کارت به کارت کن

گفت حتما و ال و بل

الان میبینم هنوز زنیکه دیو پولمو نریخته

یه بارم قبل از عید بهش زنگ زدم کلا منکر شد. بعد که نشونی دادم گفت من که گفتم کارت به کارت میکنم. هنوزم نکرده

۲۴ تومن پولی نیست ولی آدم میفهمه مردم چقدر بیشرفن که واسه ۲۴ تومن اینقدر دیو بازی درمیارنblush


از ساعت ده و نیم بیدارم و همینجور رو تختم. دلم نمیخواد پاشم و به حجم کارایی که میتونم و باید انجام بدم فکر کنم

امروز باید برم عابر بانک تا پولامو جا به جا کنم

تف تو هر چی رمز دوم. چرا نباید بتونم از خونه انجام بدم. شت

 

*پارتنر کثافت حتی یه مسج هم بهم نداده


یکی از تفریحات جدیدم هم توی این قرنطینه ویندوز شاپینگه

به این صورت که لپ تاپ رو باز میکنم. از طریق سیستم عامل ویندوز وارد فروشگاههای آنلاین میشم

سبد خریدم رو تا خرتناق پر از وسیله میکنم

در نهایتم به دلیل خالی بودن حساب بانکی سبد رو همونجا تو گوگل کروم ول میکنم و در لپ تاپو میبندم میرم پی کارم

خیلی حال میده ^_^

یه سریا رم به امید اینکه هر وقت یه پول مادر مرده ای به چنگم اومد بخرم میریزم تو سبد و سبدو ول میدم میام بیرون ^_^


از سر صب که پاشدم دارم فقط آرایش میکنم

یعنی بی اغراق از ساعت دوازده تا به الان

یه کم آرایش میکنم

یه کم سلفی میندازم

یه کم میرقصم

و یه کم به زیباییام در آینه نگاه میکنم و میگم

فتبارک الله احسن الخالقین

اولش ضد آفتاب رنگیمو زدم. بعد که اومدم اتاقم گفتم خط چشم بکشم. بعد وسوسه شدم که رژ لب پلنگی بزنم با خط لب ببینم لبام گنده باشه چطور میشه. دیدم یه کم رژ گونه چاشنی کار کنم بد نیس. بعدش گفتم خب ریمل چه گناهی کرده مگه

اینجا بود که جای خالی سایه احساس شد. اول با کمک پالت کانسیلرم سعی کردم سایه بزنم دیدم معلوم نشد. خلاصه در نهایت پناه بردم به لوازم آرایش عروسی مامان یه سایه قهوه ای پیدا کردم و مالیدم پشت چشام. صد در صد که فاسد بود ولی نتیجه دلخواه بود:)))))

بعد اومدم سرچ کردم یه سایه سفارش بدم. دیدم گرونه و فعلا دست نگه داشتم تا با لپ تاپ سفارش بدم.

خلاصه گام نهایی هم این شد که از اون استیکر پوشاننده مو استفاده کنم سفیدی موهامو بگیرم. در نهایت یه داف هلو تحویل اجتماع دادم :))))

منتظرم یکیو گیر بندازم ویدیوکال کنیم. حیفه اینهمه آرایش بی استفاده بمونه

یعنی جوری ملات کشیدم که فقط یه حموم عصرگاهی میتونه این زیباییها رو بشوره ببره

ولی جدی باید یه سایه چند رنگ ترجیحا طیف کرم قهوه ای سفارش بدما


یه ویش لیست مزخرف داشتم راجع به دوست پسر سابق

توی یکی از دفترام بود

مربوط به سال ۹۱

الان برداشتم اونو دارم خط خطی میکنم بندازم دور

اینقدر شکاکم که همینجوری نمیندازم دور

چه اسکلی بودم که واسه اون گامبو دو صفحه ویش لیست درست کرده بودم

مرتیکه خیکی هَوَل :|

 

 


حال روحیم داغونه. یه کوه از نفرت و بغضم

حالم از همه کس بهم میخوره

و سریع به گریه میفتم

و جایی رو ندارم که برم

و احساس تنهایی باهامه

و احساس پوچی

و احساس بی لیاقتی

نمیتونم پول آنچنانی دربیارم

(کمی دارم درمیارم البته)

و چی؟

و حس میکنم پروداکتیو نیستم 

و همه اینا باعث میشه با کوچکترین جرقه ای به گریه بیفتم

واقعا راهی هست من از این خونه برم؟؟؟


موهام داره میریزه و جز وحشت هیچ کاری نمیتونم بکنم.

الان سمت راست کله‌ام افتضاحه و پیشونیم داره همینطور پسرفت میکنه و بلند و بلندتر میشه و من غمگینترینم :(((((((((((

الان به کله کچلم روغن زیتون مالیدم و با پلاستیک پیچیدم بلکه هم فرجی بشه

ولی مویی که با اینهمه بلا بخواد بلند بشه و بمونه رو سر چه فایده ای داره؟

هم اتاقیایی داشتم که میرفتن حموم و میومدن با حوله جوری موهاشونو خشک میکردن که اگر من یک صدم این فشارو رو موهام میاوردم یه تار هم رو کله‌م باقی نمیموند :<

تف توی این ژنتیک وامونده :(

حالا این شامپوی ضد ریزش کوفتی رو بزنم به کله وامونده ببینم چی میشه

خدایا موعه ها. همینم دریغ میکنی؟ 


برای پنجره اتاقم پرده حصیری سفارش داده بودم و الان پستچی آوردش

موندم چطوری ضدعفونیش کنم

البته حصیر نیست و از نی ساخته شده

امیدوارم که خوب خوب باشهangel

چقدر جالب نمیدونستم بسته های با حجم بالا هم پست ارسال میکنه. و این خیلی خوبه!

دور پرده ها رو پلاستیک پیچیدن و الان تو راه پله منتظر منن ^_^

 

*هنوز ازش متنفرم -_-


924

خب. امشبم حدود 1 ساعت لپ تاپ زغالیم رو روشن کردم و به چک کردن همه شبکه های اجتماعیم پرداختم

حتی گودریدز :دی

الانم طاقچمو وا کردم که ادامه کتابمو بخونم ^_^

البته موندم ادامه ای-بوکمو بخونم که 11 روز وقت دارم براش یا اون کتابی که از پاییز از کتابخونه گرفتم هی تمدید میکنم؟

خب کار روی مقاله برای امشب کافیه. چشمام خسته شد. ایشالا باقیش فردا شب ^_^


920

دیروز و امروز کلی کار کردم

دیروز کوکوی عدس پختم

ناهار میرزا پختم.

ظرفای افطارم که کلا من میشورم.

امروزم ادامه کوکو رو سرخ  کردم. دو تا دونه کوچولو اسکمو آلوچه درشت کردم. برای سحری بابا کباب تابه ای درست کردم. ظرفارم که خودم شستم

ولا هیچ غلطی نمیکنم. نه درس. نه مقاله نه کارای مفید. فقط زندگیم شده روتین. نمیدونم کی میخوام به خودم بیام

دیروز کلی قارچ هم خریدم تا پنه بپزم. بگو پنه پختنت چی بود الاغ. 

تازه شکلات تخته هم خریدم کوکی درست کنم :|||||||

 

امروز نوبت تمرین خواب راحته

اینقدر خوابم میاد که شروع راحت ترین خواب برام بستن اپ یو.گ.است


میخواستم عکس آپلود کنم. نشد. حوصلم نکشید تا اون هی بچرخه و بچرخه و بچرخه

امروز صب و عصر مغازه بودم

کمی کارای پروژه رو پیش بردم. اما سرم هم شلوغ بود. ظهر اومدم خونه و تا دور خودم چرخیدم شد ساعت ۵ که باز باید پیرفتم مغازه

دو ساعت این وسط با پارتنر حرف زدم

برادر مامان رو برد دکتر. البته با همراهی دایی

امشب هم مامان خونه داییه

عملا مشکلاتش مشکل روانی و اعصابه. اینو حتی دکتر ارتوپد هم فهمید و بهش گفت. قبل از اینکه چیزی بخوان بگن

دیگه بعد ظهر کلی کار کردم. هم پروژه رو انجام دادم. هم کارای مشتریا رو کردم

این وسط یه ثبت نام کارگزاری هم انجام دادم که فک کنم خیلی کم گرفتم. ۵ تومن گرفتم. یعنی پیخواستم بگم ۱۰ اما لحظه آخر روم نشد گفتم ۵. پول یکی از کانفیگا رو هم برداشتم برای خودم. ۱ در مقابل ۶. انداختم توی قلکم. چون اینجوری ۱۰ تومن ۲۰ تومن زود خرج میشه میره. ولی بمونه تو قلک کم کم زیاد میشه و خیلی میچسبه اینطوری

امروز آقای پستچی دوبار برام بسته آورد. هر دو تا ضدآفتابای گوگولیم رسیدن. هم اوسرین و هم بیودرما خریدم و خوشبخت ترینم الان. به شکرانه این دستاورد عظیم امشب تمام روتینهای پوستیم رو انجام دادم و دارم میخوابم. مثلا من هرشب دور چشم و پماد لب و مرطوب کننده و کرم دست رو میزنم. حتی تو چشمام قطره هم ریختم! میخواستم به پاشنه پاهامم پماد بمالم دیگه گفتم ولش کن اوردوز میکنی زن.

اومدنی از مغازه سه تا بستنی خریدم. ی دوقلو، یه پاستیلی و یه ایتالیایی. ایتالیاییه دم در با صورت از دستم افتاد. اوردم خونه سرشو کلا کندم اما بعید میدونم بخورمش. گذاشتم فریزر صب میندازمش دور. ۴ تومنم خریده بودم. آه ای فغان

دوقلوعه که به لعنت خدا هم نمی ارزید. موند پاستیلی که فردا امتحان میکنم

قصد دارم فردا صب ۶ پاشم. اما خب ریلیستیکش میشه ۷- ۷:۳۰. ایشالا تا اون موقع دیگه قطعا پامیشم دیگه

فقط درس نخوندم امروز. ی چند صفحه هم انسان. در. جس.تج.وی مه.نا رو خوندم. حدود ۳۰ صفحه. مقاله هم که هییییچ

خب برم یه شبکه اجتماعی چک کنم و بخوابم.


هر کاری میکنم خوابم نمیبره

خدایا به حق همین شب عزیز ازت میخوام به مامانم شفای کامل بدی

و نتیجه آزمایشها و ام ار ای ش هم خوب‌خوب باشه

خدایا میشه مامان مشکلی نداشته باشه و این چیزا هم الکی باشه همش؟

خدایا مامانمو خوب خوبش کن. میخوام سالم سالم باشه


دیروز صب به استاد ایمیل زدم که اگه میشه دوشنبه ببینیم همو

من خیلی درگیر تی ای بودم. گفت اوکی

دیگه رفتم دانشگاه و نشستم دو خط تا بعد از ظهر اضافه کردم

اصن یادم میره کجا بودم و بحر چه آمده بودم

ولی صب بهم گفتن میخوای شب بیای رستوران؟ گفتم اوکی

شب هم مزخرف ترین شیفت ممکن که مهمونی هالوین مزخرف و طولانی و چیپی بود رو هندل کردیم با ل

تیپ هم که بد نبود ولی خب اصلا در مقایسه با معمول خوب نبود

خلاصه.

امروز صب از وقتی پاشدم دلم هوس خوشمزه جات داشت

هی به خودم قول میدم دیگه شیرینی نخورم. نوتلا نمیخرم. شکلات که نمیخورم. اما از این بیکری سر کوچه نمیتونم بگذرم

خلاصه دیدم نمیشه. لباس پوشیدم رفتم یه شیرینی چری-گریک یوگرت و یه کروسان توت فرنگی خریدم

مگه هر روز صبونه باید پروتئین خورد؟ یه بار چیت دی ما باشه

والا

دیگه الان اومدم وبلاگا رو هم چک کردم. کامنتای گذاشتنی رو گذاشتم. یه دونه تایید کردنی هم جواب دادم و دیگه از الان فقط درس درس درس

به خدا

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها